دایی رضا تودهای بود. قبل از انقلاب هفتسالی توی زندان بود. یک شب او را صدا میکنند که بیا آزادی. هرچه اصرار میکند که حداقل یک زنگ به خانوادهاش بزنند تا دنبالش بیایند قبول نمیکنند. او را شبانه از زندان بیرون میاندازند. چند دقیقهای جلوی در زندان میایستد. دوباره برمیگردد و از مأمور شیفت شب میخواهد آن شب هم او را در زندان نگه دارند و فردا صبح آزادش کنند. قبول نمیکنند. پیاده راه میافتد و تا به خانهاش میرسد. اینها را همیشه کتی، کتایون وقتی ما را میبیند تعریف میکند. بعد بهمان میگوید دایی رضا سالها موقع خواب، چراغ اطاقش را روشن میگذاشته. عادت کرده بود که زیر نور لامپ بخوابد. دایی رضا ۲۵سال پیش در تلویزیون میبیند که مردم دو طرف دیوار برلین با هر وسیلهای که گیر آوردهاند، بهجان دیوار افتادهاند و آن را خراب میکنند. همان شب، موقع خواب چراغ اطاق را خاموش میکند و پتو را رویش میکشد و میخوابد. کتی میگوید آن شب دایی رضا شام هم نخورده.
دیروز گزارشگر شبکهی بی بی سی داشت از شوق و خوشحالی مردم از خرابشدن دیوار برلین در ۲۵سال پیش میگفت. یاد دایی رضا افتادم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر