آقا تتلو نگهبان ساختمان، وقتی ماشینی بهغیر از ماشینهای اهالی ساختمان، از در رد میشد، داد میزد: «فقط یهساعت.» معمولاً یکبار دیگر این جمله را پشت سر ماشینها تکرار میکرد. یعنی ما همین دوبار را میدیدیم. آقا تتلو در پارکینگ را که باز میکرد پشت سر ماشینها راه میافتاد و میرفت تا جای پارک را نشان دهد. خدا میداند آن پایین، توی طبقهی دوم پارکینگ چندبار دیگر این را تکرار میکرد. در آن منطقه جای پارک اصلاً پیدا نمیشد. سر جای پارک جانها داده میشد. آقا تتلو خودش انتخاب میکرد چه ماشینی صلاحیت ورود به پارکینگ ساختمان را دارد یا ندارد. طبقهی دوم پارکینگ، همیشه جای چندتا ماشین خالی بود. طبقهی اول، همکف، مخصوص اهالی ساختمان بود. پُر بود. صبحها، کارمندهای شرکتهای اطراف، دور و بر ساختمان میپلکیدند. هی میآمدند و از جلوی ورودی ساختمان رد میشدند. بوق میزدند تا آقا تتلو سرش را از کابین نگهبانیاش بیرون بیاورد. ببیندشان، بپسنددشان، و در نهایت آنها را راهی یکی از آن چندجای طبقهی دوم پارکینگ کند. اگر نه، بیخیال نمیشدند. میرفتند از کوچهی پایینی دور میزدند و دوباره میآمدند و بوق میزدند تا یکبار دیگر شانسشان را امتحان کنند. آقا تتلو هیچ معیاری برای ورود ماشینها نداشت. یعنی ما که بیرون از کابین و خودش بودیم اینطور فکر میکردیم. اوایل فکر میکردیم آقا تتلو با ماشینهای گرانقیمت و اصولاً پولدارها مشکل دارد. اما به چشم خودمان هنگام خروج از ساختمان میدیدیم که چه ماشینهایی، آنچنانی، توی پارکینگ پارک شده بود. کسی که بیشتر از یکساعت پارک میکرد، دیگر رنگ آن پارکینگ را نمیدید. به میهمانانمان هم این را میگفتیم. به کسانی که با ما کار داشتند و جای پارک پیدا نکرده بودند. به آقا تتلو میگفتیم که اگر اجازه میدهد، این میهمانمان، ماشینش را توی پارکینگ بگذارد. آقا تتلو در این موارد خیلی سریع تصمیمگیری میکرد. اجازهی ورود را میداد اما میگفت «یه ساعت بیشتر نشه.» این را میشد اولین قانون آقا تتلو دانست؛ همه به یک چشم. یا عدالت برای همه. از یکساعت که بیشتر میشد آقا تتلو وارد ساختمان میشد، توی راهروها راه رفت، پاگردها را دور میزد و داد میزد «پراید سفید، آقا بیا بیرون»، «پژو ۲۰۶، کنار ستون، بیا بیرون کار داریم بابا.» یکروز، ظهر رفتم پایین تا بستهای را ازش تحویل بگیرم. اینجور موقعها، از کابینش به واحدها زنگ میزد. خیلی خشک میگفت «سلام. بسته دارید.» عصبانی نبود. قاطع بود. آقا تتلو توی کابینش، همهکار میکرد. یعنی زندگی میکرد. زندگی و ملزوماتش. خوردن، خوابیدن، تلویزیون نگاه کردن و... کارهای خصوصی. رفتم نزدیک و از شیشههای پشت کابین، دیدم نشسته روی تختش، پاهایش را توی شکمش جمع کرده. دستش را روی سرش گذاشته. حالت کسانی، بعد از آنکه چیز مهمی را از دست داده باشند. کابین را دور زدم و سرم را از پنجرهی کوچک کابین داخل بردم و گفتم «آقا تتلو سلام.» جوابم را نداد. گفتم «خوبی آقا تتلو؟» سرش را بالا آورد. گوشهی چشمهایش خیس شده بود. گریه نمیکرد. در آستانهاش بود. گفتم «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» گفت «نه.» مکث کرد. روی باسن سر خورد و از تخت بیرون آمد و دولا شد و بستهای را جلوم گذاشت؛ «این بستهتون بابا.» دستم را روی بسته گذاشتم. داشتم بسته را سروته میکردم تا رویش را بخوانم که با بغض گفت: «خواب بودم. یکی پریده و در رو باز کرده و رفته تو پارکینگ پارک کرده. کارش که تموم شده رفته و من حالا فهمیدم.» گوشهی بیرونی چشمهایش چین افتاده بود. نگاهم کرد؛ «خودت بیا ببین.» از در کابین بیرون آمد و رفت سمت پارکینگ. دنبالش راه افتادم. «بیا.» رفتیم در فضای خالی بینِ دو ماشین پارکشده ایستادیم. «این روغن رو میبینی. همینجا بوده. اینجا اومده پارک کرده و بعد رفته.» نشست بالا سر تکهای که روغن ریخته شده بود؛ چمپاتمه. «اومده و من نفهمیدم.»
روی یک کاغذ تایپ کرده بود:
"رانندگان عزیز، برای ورود به پارکینگ با نگهبان ساختمان تماس بگیرید.
به یاد داشته باشید شما تنها یکساعت وقت دارید تا ماشینتان در پارکینگ بماند.
با تشکر.
نگهبانی ساختمان شماره ۱۲"
کاغذ را لای نایلون پیچیده بود و از پشت بهش چسب زده بود. دستی رویش کشیده بود تا باد داخل نایلون خارج شود. آن را پشت درِ نردهای پارکینگ، با سیم مفتولی چسبانده بود.
- آقا تتلو اینجا همهچی رو توضیح دادی دیگه. چرا هر ماشینی داخل میشه باز همینا رو میگی.
- حواسم نبوده. خودت برو بیرون، ببین کجا زدم. خیلیا نمیبینن. بعضیاشون هم از قص نمیببینن. باید بگم. نگم چیکار کنم.
آقا تتلو راست میگفت. طفلک کاغذ را درست کنار تابلوی فلزی «پارک نکنید، پنچر میشوید» زده بود. پایینش هم تازه بساط جعبهی قفل و زبانهی در و... بود. سخت دیده میشد.
دورتر ایستاده بودیم و داشتیم میدیدماش. عقبتر رفت و دستش را دراز کرد و دکمهی کنترلی را که دستش بود، فشار داد. چراغی که روی سقف، نزدیکی در بود، روشن شد. چندبار چشمک زد و نورش ثابت شد. در بزرگِ پارکینگ پس از وقفهای، به آرامی باز شد. نیش آقا تتلو باز شده بود. گفت «این شد بابا.» خودش میگفت مخِ مدیریت ساختمان را زده و راضیاش کرده تا در اتوماتیک برای پارکینگ بگذارند. حالا گذاشته بودند. داشت کیف میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر