جمعه

سربالایی شمس‌آباد

بیماری‌ام برگشته بود. برای چندین‌بار در سه سال گذشته. به حسین زنگ زدم و گفتم: «مریضیم.» همین. چیز دیگری نگفتم. گفت: «چه‌طور؟» بهش گفتم دیروز صبح طبق معمول، ساعت ۴، از خواب بیدار شدم. قبل از شروع کارم، پای اینترنت نشستم. بعد مکث کردم. به حسین گفتم خودم می‌دانم فقط چند عکس است. اما باعث نشد صفحات را ببندم. کلیک کردم. عکس‌های جدیدش را دیدم. به حسین گفتم وقتی به خودم آمدم که دیدم در حال دویدنم. مانند روزهای اوج بیماری‌ام. مثل همان روزهایی که تنها می‌خواستم آدم بشوم. می‌دویدم. هر روز صبح، ساعت‌ها، بی‌وقفه می‌دویدم. از دستش داده بودم. فکر می‌کردم با دویدن می‌توانم فراموشش کنم. هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌زدم و سربالایی تپه‌ی شمس‌آباد را رد می‌کردم، بعد به میدان هروی می‌رسیدم. دور می‌زدم و از بلوار پناهی‌نیا عبور می‌کردم و به خانه‌ام برمی‌گشتم. با پیراهنی غرق در عرق. به حسین گفتم دیروز صبح هم وقتی تماشای عکس‌ها تمام شد، از روی صندلی بلند شدم. تا کمر توی کمد رفتم تا گرمکنم را پیدا کنم. تی‌شرت سفیدرنگم را. و سوئی‌شرت سرمه‌ای‌‌رنگم را. جوراب پوشیدم. کتونی‌هایم توی انباری بود. رفتم آن‌ها را آوردم. پوشیدم‌شان و بیرون زدم. از تپه‌ی شمس‌آباد گذشتم. میدان هروی. بعد دیدم دوست دارم بیش‌تر بدوم. سمت بلوار نرفتم و مسیر را مستقیم ادامه دادم. خیابان پاسداران. مستقیم‌تر، بالاتر، سربالایی را گرفتم و دویدم. چهارراه پاسداران. داخل خیابان دولت پیچیدم. می‌دویدم. آخرش روی نیمکت پارک کوچکی در نیمه‌های خیابان دولت خودم را پیدا کردم. تا عصر آن روز و عصر فردایش حالم خوب نشد. در محل کار، ساعت‌ها پشت میز می‌نشستم و بدون این‌که کاری انجام دهم، به زیرپایم، به نقطه‌ای خیره می‌شدم. شب‌ها به سقف بالای تخت‌خوابم نگاه می‌کردم. قبل از این‌که ساعت روی میز کنار تخت زنگ بزند، بیدار می‌شوم. لباس می‌پوشم و از خانه بیرون می‌زنم. می‌دوم. تپه‌ی شمس‌آباد، میدان هروی، خیابان پاسداران، مستقیم، میدان نوبنیاد. روی نیم‌کت کنار ایستگاهِ تاکسی‌ها، آن‌جا نشسته‌ام. بطری آب‌معدنی را سر می‌کشم. برمی‌گردم.
بعدازظهر آن روز شماره‌ی بهزاد را گرفتم. بهزاد؛ روانکاوم. او را با نام کوچکش صدا می‌زنم. نه به خاطر توصیه‌ی او برای ایجاد صمیمت بیش‌تر با بیمارش، با من. بهزاد هم‌دانشگاهی‌ام است. به خاطر همین او را با نام کوچکش صدا می‌زنم. به بهزاد گفتم مریضی‌ام برگشته. بهزاد گفت چه‌طور؟ برای بهزاد هم ماجرای عکس‌ها و دویدنم را گفتم. بهم وقت داد. او سه ترم از من بالاتر بود. برای برخی از نشست‌ها و سخنرانی‌ها به دانشگاه‌شان می‌رفتم. سخنرانی‌ها را در دانشکده‌ی آن‌ها برگزار می‌کردند. دانشکده‌شان آمفی‌تئاتر بزرگ‌تری داشت. آن‌جا می‌رفتیم و دست و هورا می‌زدیم و می‌کشیدیم. سر یکی از همین سخنرانی‌ها با هم آشنا شدیم. وقتی روی صندلی روبه‌روی میز کارش می‌نشینم، دقایقی خاطرات‌مان را مرور می‌کنیم. بهزاد پنج سال از من بزرگ‌تر است. پس از فارغ‌التحصیلی در مقطع فوق‌لیسانس به فرانسه رفت و دکترایش را گرفت. به ایران برگشت. حالا او یکی از معروف‌ترین‌ها در حرفه‌ی خودش بود.
به بهزاد می‌گویم می‌دانم چرخ جهان این‌جوری می‌گردد؛ از دست دادن‌ها، به‌دست آوردن‌ها، فقدان‌ها، خشم، اعتراض، جان کندن، یک قدم به پیش رفتن، سه قدم برگشتن، دوباره پیش رفتن، دوباره برگشتن، دور زدن، میان‌بُر زدن، دروغ گفتن، پنهان کردن، و عذاب وجدان. به بهزاد می‌گویم قبول، این برای وضعیت من یک‌کم شاعرانه به‌نظر می‌رسد اما به او می‌گویم که خودم می‌فهمم چمم است. احساسش می‌کنم. احساسش می‌کنم وقتی دارد سمتم هجوم می‌آورد. می‌بینمش.
بار دومی که مریضی‌ام آغاز شد، بعد از ساعات کاری به مطب بهزاد می‌رفتم. در را باز می‌کردم. منشی‌اش داشت وسایلش را جمع می‌کرد. از بهزاد خداحافظی می‌کرد و سری به من تکان می‌داد و در را پشت سرش می‌بست و می‌رفت. ساعت‌ها با بهزاد حرف می‌زدم. درباره‌ی دوران کودکی‌ام، درباره‌ی پدر و مادرم، درباره‌ی محله‌ای که در آن بزرگ شدم. درباره‌ی دوران دبستان و دبیرستان. درباره‌ی معلمانم. اقوامم. دوستانم. کسانی که دوست‌شان داشتم، و دارم. و تنهایی‌هایم. درباره‌ی این‌ها و هزاران چیز دیگر. بهزاد در زمانی که حرف می‌زدم، گه‌گاه سؤال می‌پرسید، یا وقتی از موضوع اصلی دور می‌شدم، پرانتز باز می‌کردم، من را سر قضیه‌ی اصلی برمی‌گرداند: «گفتی بالای سر جنازه ایستاده بودی و جمعیت فشار می‌آوردن و نزدیک بوده داخل قبر بیفتی؟ می‌گی خواب این قضیه را هنوز می‌بینی؟» و من برایش ماجرا را شرح می‌دادم. بهزاد از من می‌خواست ماجراها را با جزئیات تمام برایش تعریف کنم. من تا آن‌جا که به ذهنم می‌رسید برایش می‌گفتم. بهزاد در تمام مدت از حرف‌هایم یادداشت برمی‌داشت. یک دستگاه ضبط صدا هم داشت که همیشه در حضورم روشن بود. پیش می‌آمد که گاهی ریز ماجرایی را به یاد نمی‌آوردم. شب، وقتی توی رخت‌خوابم دراز کشیده بودم و سقف را نگاه می‌کردم، یادم می‌آمد. به بهزاد زنگ می‌زدم. بهزاد به من گفته بود که هر ساعت از شبانه‌روز می‌توانی زنگ بزنی. چند بوق می‌خورد و موبایلش روی منشی می‌رفت. و من ماجرا را با جزئیات شرح می‌دادم؛ بدون حضور بهزاد.
«فکر می‌کنی برای تماشای اون عکس‌هاست؟ به یاد آوردن او؟» بهزاد پرسید. ابرو بالا انداختم. دستم را روی زانویم گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم. «شاید، شاید. نمی‌دونم بهزاد.» در همان شب‌های طولانی به بهزاد گفته بودم که تمام این رنج‌هایم را به‌خاطر دیدن بعضی چیزها می‌دانم که نباید می‌دیدم. بعضی کارهایی که نباید می‌کردم و انجام‌شان داده‌ام. حتا فکر می‌کنم به‌خاطر زدن بعضی از حرف‌هاست. به او گفتم بعضی از شب‌ها نشانه‌های کسی را در خودم می‌بینم که مرد یا زنی را در تاریکی با ماشین زیر گرفته و فرار کرده. مدام می‌خواهم فرار کنم. مدام می‌خواهم بدوم. دور شوم. نایستم.
«زمانی که فرانسه بودم؛ لیون، بشین، این رو برات تعریف نکردم.» پشتم را به میز و بهزاد کرده بودم. داشتم روی تخته وایت‌بردش را می‌خواندم. یک‌سری نوشته‌های شخصی و کاری رویش نوشته بود. با یک‌سری نمودار. در همان حالت به او گفتم: «دارم گوش می‌دهم، بگو، لیون بودی، خب.» بهزاد گفت در دانشکده‌شان هر هفته برای دانشجویان فیلم پخش می‌کردند. فیلم‌های کلاسیک، فیلم‌های مستند، فیلم‌هایی مرتبط با رشته‌شان. یک‌بار فیلم «یک شب اتفاق افتاد» فرانک کاپرا را برای‌شان نمایش می‌دهند. بهزاد اهل فیلم است. فیلم زیاد می‌بیند. از همان دوران به فیلم دیدن عادت کرده است. گفت، فیلم داستان یک زن و مردی است که همدیگر را نمی‌شناسند و ناچار می‌شوند یک شب زیر یک سقف با هم بمانند؛ در یک مسافرخانه. داستان پیتر و الی. یک پتو را روی طنابی بینِ خود‌شان می‌اندازند. یک تخت این‌طرف پتو، یک تخت آن‌طرف پتو. شب می‌خوابند و صبح بیدار می‌شوند. باورشان نمی‌شود که شب گذشته حادثه‌ای بین‌شان رخ نداده. بهزاد گفت پیتر زور می‌زند که در تمام آن شب چشم‌پاک باشد. زور می‌زند تا میل درونی‌اش را پنهان کند. بعد گفت اما برایش عجیب بوده که چرا نقشش را کلارک گیبل بازی کرده. «آخه گیبل و چشم‌پاکی؟» بعد هم آخر داستان را برایم گفت که بعد از آن همه سختی که آن دو در آن شب کشیدند، در شب دیگری الی و پیتر به همان مسافرخانه برمی‌گردند. توی یک نمای بسته از داخل اطاق، پتویی را می‌بینیم که روی زمین می‌افتد. بهزاد گفت استادشان پس از فیلم از هیچکاک نقل می‌کند که گفته: «از هر ده نفر آدم، نه نفر، اگر ببینند که زنی در پنجره‌ی روبه‌رو دارد لباس‌هایش را درمی‌آورد که به بستر برود، پشت پنجره می‌مانند و تماشا می‌کنند.»
آن شب باز زودتر از ساعت روی میزی‌ام بیدار شدم. لباس‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. از سربالایی تپه‌ی شمس‌آباد گذشتم. بعد میدان هروی، بعد خیابان پاسداران، بعد نوبنیاد. می‌دویدم. و در آخر در پارک نیاوران کنار حوض بزرگش نشسته بودم. باران قطع شده بود. باد، قطره‌هایی را از فواره‌ها می‌آورد و روی صورت آدم‌های اطراف حوض می‌ریخت. چند زن و مرد میان‌سال، گروهی، با هم نرمش می‌کردند. زن جوانی، هدفون در گوش، از دور می‌دوید و پیش می‌آمد و در نهایت با سرعت از کنارم رد شد. آن طرف حوض، مادری با دخترش بدمینتون بازی می‌کرد. دختر روی ویلچر نشسته بود. تنها می‌توانستند دو ضربه، توپ را روی هوا نگه دارند. ضربه‌ی سوم، توپ یا از بالا و کنارشان می‌گذشت و روی زمین می‌افتاد یا به میله‌ی راکت‌شان می‌خورد. دختر نشسته روی ویلچر، به سختی می‌توانست خودش را تکان دهد. تمام سعی‌اش را می‌کرد که به توپ ضربه بزند. نمی‌توانست. نمی‌شد. با این‌حال با هر بار افتادن توپ، مادر و دختر از خنده ریسه می‌رفتند. دختر می‌گفت «مامان درست بزن دیگه.» بعد اَهِ کشیده‌ای می‌گفت و می‌خندید. تا تمام شدن بازی آن‌ها، همان‌جا روی نیم‌کت نشستم. بازی‌شان که تمام شد، رفتند. من هم بلند شدم و برگشتم خانه. جمعه بود.