سه‌شنبه

محمدرضا اصلانی کوشکیِ اصل

چهارم سپتامبر بود. مانند چهارم هر ماه میلادی، پول را واریز کردم. پول را به شماره‌حسابی که در سایت شرکت درج شده بود، واریز کردم. طبق دستورالعمل. طبق دستورالعملی که در سایت شرکت سی.سی آمده بود. من چهارهزارصدوسی‌وسه بودم. حدس می‌زنم افراد دیگری هم قبل از من و بعد از من باشند. به‌طور مثال افرادی با نام‌های چهارهزارصدوسی‌ودو، چهارهزارصدوسی‌ویک و چهارهزارصدوسی‌وچهار، چهارهزارصدوسی‌وپنج و... . مانند چهارم هر ماه میلادی، از هفت ماه پیش، پول را واریز کردم. روی دکمه‌ی چاپ کلیک کردم و چاپگر خانگی‌ام شروع به کار کرد و فیش واریز را به آرامی بیرون داد. کاغذ را از روی چاپگر برداشتم. پوشه‌ی مخصوص فیش واریزهای اینترنتی‌ام را از کشو برداشتم و آخرین فیش را روی فیش‌های دیگر گذاشتم. بعد یک اس‌ام‌اس به شماره‌ی موردنظر ارسال کردم. طبق دستورالعمل سایت: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) واریز شد (نقطه)».
منتظر پاسخ شدم. چهارم هر ماه میلادی، از هفت‌ماه پیش تا آن زمان، منتظر پاسخ می‌شدم. پیامی از آن‌طرف می‌آمد که «شارژ شد». پس از ده دقیقه پاسخی نیامد. عادی بود. معمولاً نیم تا یک‌ساعت طول می‌کشید تا پاسخ را دریافت می‌کردم. مشغول کارهای روزمره‌ام شدم. دوش گرفتم. از حمّام بیرون آمدم. حوله تنم بود. در آشپزخانه، قهوه‌ای برای خودم ساختم. قهوه را خوردم. پشت میز کارم نشستم. باید تا فردای آن روز نقد کتابی را به ایمیل سردبیر مجله می‌رساندم. شروع به نوشتن کردم. کلیّات و تا حدودی جزئیات نوشته‌ام را در ذهن داشتم. تنها کافی بود شروع به نوشتن می‌کردم. یک‌ساعتی گذشت و تا نیمه‌های یادداشت پیش رفته بودم. موبایلم را برداشتم. هنوز اس‌ام‌اسی برایم نیامده بود. دوباره همان اس‌ام‌اس اولیه را به همان شماره ارسال کردم. برگشتم سر نوشتن یادداشتم. نیم‌ساعت دیگر هم گذشت و پاسخی نیامد. دوساعت از اولین اس‌ام‌اسی که فرستاده بودم گذشته بود. روی ساعت و تاریخ ویندوز، گوشه‌ی دسکتاپ، کلیک کردم. لپ‌تاپ چهارم سپتامبر را نشان می‌داد. برای اطمینان تقویم کوچک جیبی‌ام را هم چک کردم. آن‌جا هم چهارم سپتامبر بود. اس‌ام‌اس جدیدی برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) واریز شد (نقطه). دوساعت پیش واریز کردم (نقطه) پاسخی نیامد (نقطه)»
یادداشتم را تمام کرده بودم. داشتم به تیتر آن فکر می‌کردم. هنوز پاسخی از طرف بهم نرسیده بود. به سایت شرکت رفتم. روی لینک پاسخ به سؤالات کلیک کردم. آن‌جا تعداد زیادی پرسش دیدم که مشتریان از شرکت پرسیده بودند. خط به خطِ پرسش‌ها را خواندم تا ببینم آیا مشکل من را مشتری دیگری هم داشته؟ نداشت. دوباره دستورالعمل چگونگی ثبت‌نام و استفاده از خدمات شرکت را از اول تا انتها خواندم. سرم را بیش‌تر از معمول به مانیتور نزدیک کرده بودم. امّا آن‌جا هم چیزی درباره‌ی عدم دریافت اس‌ام‌اس پاسخ و این‌که اگر آن اس‌ام‌اس را دریافت نکنی، باید چه اقدامی انجام دهی، درج نشده بود. دوباره برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) واریز شد (نقطه). دوساعت پیش واریز کردم (نقطه) پاسخی نیامد (نقطه) نگران‌تان هستم (نقطه)»
روی زانوهایم، روی تخت نشسته بودم و به اتومبیلی که سر کوچه پارک کرده بود زل زده بودم. دو نفر روی صندلی‌های جلوی یک پژوی پرشیای مشکی‌رنگ نشسته بودند. چراغ‌های ماشین خاموش بودند. با سرعت از تخت پایین پریدم. از اطاق بیرون آمدم. برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) اتفاقی افتاده (نقطه) تو دردسر افتادم (نقطه)» ارسال کردم. دوباره خودم را پشت پنجره رساندم. موبایلم دستم بود. از لای پنجره، بیرون، سر کوچه و آن اتومبیل و سرنشینان آن را نگاه کردم. برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) بحران داریم (نقطه).» ارسال کردم. با عجله شلوار جینم را از چوب‌لباسی برداشتم. شلوار جین از ران‌هایم بالاتر نمی‌آمد. داشتم آن را روی شلوارکی که پایم بود می‌پوشیدم. با دست پاچه‌های شلوارک را نگه داشتم و با دست دیگرم شلوار را بالا کشیدم. زیپ شلوار را بالا کشیدم. دکمه‌ی شلوار را بستم. ران‌ها و باسنم چاق‌تر از همیشه شده بود. پایین‌تنه‌ام باد کرده بود. سوئی‌شرتم را روی پیراهن خانگی‌ام پوشیدم. کیف و دسته‌کلید را برداشتم و با سرعت از خانه بیرون زدم. پژوپرشیا سرکوچه، سمتِ درِ شمالی ساختمان ایستاده بود. از راهرو رد شدم و از درِ حیاط، به کوچه‌ی پشتی رسیدم. به‌سمتِ تهِ کوچه راه افتادم. روبه‌روی مسجد، یک باجه‌تلفن بود. کارت تلفن را از کیف پولم درآوردم. کارت را درون دستگاه تلفن گذاشتم. از روی موبایل شماره‌ی طرف را زیرلب خواندم و شماره‌اش را گرفتم. بعد از خوردن سه بوق، زنی آن‌طرف خط گفت: «بله؟» مکث کردم. یاد فیش‌های واریز افتادم. گوشی را سرجایش گذاشتم.
تا خانه‌ام دویدم. پوشه‌ی فیش‌های واریز را از کشوی میزم برداشتم. بازش کردم و به سرعت فیش‌های واریز خدمات سی‌.سی را از سایر فیش‌ها جدا کردم. پوشه را بستم و توی کشو گذاشتم. چمباتمه سر کاسه‌ی توالت فرنگی نشسته بودم و فیش‌های واریز خدمات سی‌.سی را ریزریز می‌کردم و داخل کاسه می‌ریختم. از دست‌شویی بیرون رفتم و با فندک برگشتم. فندک را روشن کردم و چند تکه کاغذ را آتش زدم. آهسته، به شکلی که آتش روشن بماند آن‌ها را روی کاغذهای دیگر توی کاسه توالت انداختم. تمام تکه‌کاغذهای رویی آتش گرفتند. دست‌شویی پر از دود شد. هواکش را روشن کردم. سیفون را کشیدم. کاغذهای سوخته، صدایی دادند. خاموش شدند و با سرعت به سمتِ چاه، همراه آب کشیده شدند. هواکش را خاموش کردم. از دست‌شویی بیرون آمدم. دسته‌کلیدم را برداشتم و از راهرو و بعد در حیاط را باز کردم و خودم را به باجه‌تلفن انتهای کوچه‌ی پشتی، روبه‌روی مسجد رساندم. کارت را داخل دستگاه تلفن گذاشتم. شماره‌ی طرف را از روی موبایل دیدم و شماره‌گیری کردم. سه بوق خورد و آن طرف خط، زنی گفت: «بله؟» گفتم: «علـ» تا آمدم اسم و فامیلم را بگویم یادم آمد. گفتم: «شرکت سی.سی؟ من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم.» گفت: «کی؟» گفتم: «چهارهزارصدوسی‌وسه؛ از مشتریان سی.سی.» زن مکث کرد. گفت: «آها.» صدایی نیامد. گفتم: «الو؟» از آن طرف خط صدای مرد میان‌سالی آمد: «بله؟» گفتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه؛ از مشتریان سی.سی.» گفت: «امرتان؟» گفتم: «شما همان رابط هستید دیگه؟» بعد پشت‌بندش گفتم: «من مشکلی برایم پیش آمده.» گفت: «چه مشکلی؟» برگشته بودم و به دستگاه تلفن تکیه داده بودم. سیم گوشی تلفن از زیر بغلم و زیرچانه‌ام رد شده بود. اطرافم را نگاه می‌کردم. گفتم: «من از سر شب دارم به شما اس‌ام‌اس می‌دهم.» صدایم را بلندتر کردم: «من در خطر افتادم. همه در خطر افتادیم. شما هم که جواب اس‌ام‌اس نمی‌دید.» مرد گفت: «چی شده؟ خطر چیه آقا؟» از خون‌سردی طرف عصبانی‌تر شده بودم. آرام امّا با تحکم گفتم: «از سر شب چندنفر خانه‌ام را دارن می‌پان. توی یک ماشین نشسته‌اند؛ سرکوچه‌م.» جواب داد: «نه بابا؟» بعد گفت: «مطمئنی؟» بعد هم گفت: «اصلاً چه ربطی به شرکت داره؟» وقتی صدایی از من نشنید گفت: «اصلاً چه ربطی به من دارد آقا.» محکم پاسخ دادم: «مطمئن نیستم امّا» روی «امّا» مکث کردم. گفتم: «من سر شب پول را برای‌تان واریز کردم. چرا جواب نمی‌دادید؟» گفت: «من گوشی‌ام را به مادرم داده‌ام.» گفتم: «یعنی مادرتان هم؟» گفت: «بله آقا؟» گفتم: «منظورم اینه که مادرتان هم توی کار هستن؟» گفت: «نخیر آقا. باید بهم خبر می‌داد اس‌ام‌اس شما به‌دستش رسیده که نداده. الآن برای‌تان شارژ می‌کنم.» احساس کردم که دارد تلفن را قطع می‌کند. گفتم: «آقای اصلانی یک لحظه؟» جا خورد. گفت: «فامیلی من رو از کجا می‌دانید؟» گفتم: «توی سایت زیر دستورالعمل، اون پایین زدن.» پرسید: «چی زدن؟» گفتم: «نوشته پول به حساب محمدرضا اصلانی کوشکی‌ِ اصل واریز شود.» فریاد زد: «کوشکیِ اصل هم زدن؟» گفتم: «بله. زدن.» انگار که با خودش حرف بزند، گفت: «هزاربار بهشون گفتم که اصلانیِ خالی خوبه. اون کوشکیِ اصل را نمی‌خواد بزنن. مامان، مامان...» صدای بوق آزاد آمد. قطع کرده بود.
دم در حیاط رسیدم. داشتم کلید را توی قفل می‌انداختم. کلید را درآوردم و از کنار پارک، به‌سمت درِ شمالیِ ساختمان رفتم. پژوپرشیا سر کوچه نبود. رفته بود. در ساختمان را باز کردم. بعد در خانه‌ام را. به اطاق خواب رفتم. روی تختم رفتم و پنجره را باز کردم و دوباره سر کوچه را دیدم. اتومبیلی نبود. اصلاً عابری هم نبود. توی هال برگشتم. شلوار جین‌ام به سختی از پایم پایین آمد. ران و باسنم عرق کرده بود. سوئی‌شرتم را درآوردم. روی صندلی روبه‌روی لپ‌تاپم نشستم. موس را تکان دادم. تصویر دسکتاپ نمایان شدم. بلند شدم و دست‌شویی رفتم. هنوز بوی سوختگی می‌آمد. روی کاسه‌ی توالت نشستم. به ماجرا و این چند ساعت خوب فکر کردم. سیفون را کشیدم. آب داخل کاسه جمع شد و کمی چرخید و بعد متوقف شد. راکد شد. آب پایین نرفت. فکرش را می‌کردم. کاغذهای سوخته چاه را پُر کرده بودند.
از دست‌‌شویی بیرون آمدم. دنبال دفترچه تبلیغاتی بودم که دیروز از دم در ساختمان برداشته بودم. از روی میز برش داشتم و پشت صندلی، روبه‌روی لپ‌تاپم نشستم. دنبال شماره‌ی چاه‌بازکنی گشتم. سرم را بالا آوردم. آن گوشه‌ی دسکتاپ، کنار ساعت و تاریخ، آیکون نرم‌افزار وی‌پی‌اِن را دیدم که آبی شد. خاکستری بود. خاکستری یعنی قطع. آبی یعنی وصل. برایم اس‌ام‌اس رسید. از همان شماره‌ی تلفنِ طرف. از آقای اصلانی؛ از آقای محمدرضا اصلانی کوشکیِ اصل. برایم زده بود: «شارژ شد».