نادر حرفهایش را قطع کرد و گفت «اینجا خوبه.» ماشین را به حاشیهی جاده هدایت کرد. ماشین چند تکان آرام خورد و متوقف شد. بارش برف قطع شده بود. کلاهِ مشکیرنگم را از جیب کاپشنم درآوردم و روی سرم کشیدم؛ تا بالای گوشهایم؛ مثل همیشه. پیاده شدیم. دو درِ پشتی را باز کردم. دو درِ پشتی ماشینهای شاستیبلند را دوست دارم. چشماندازی از ماشین را میبینی که در دیگر ماشینها نمیبینی. فلاکس چای و لیوانها را برداشتم؛ نادر هم پیتحلبی و چند تکه چوب و بطری آبمعدنی که تویش بنزین بود. از تپهی حاشیهی جاده بالا رفتیم. سیصد- چهارصدمتری روی برفها، راه رفتیم. بالای تپه، نادر چوبها را داخل پیت انداخت، رویش بنزین ریخت. کبریت را روشن کرد و داخل پیت انداخت. داخل پیت چوبها گر گرفتند و آتش روشن شد. روی دو طرف یک تکه سنگ بزرگ، کنار آتش نشستیم. تقریباً پشت به هم. برای دیدن همدیگر باید کمی سرمان را میچرخاندیم. دستهایمان را با فاصله کنار آتش گرفته بودیم. نادر ادامهی حرفهایش را پی گرفت. نادر اواخر شهریورماه آن سال، از تز دکترایش دفاع کرده بود. او فارغالتحصیل رشتهی فیزیک بود. داشت دربارهی اینرسی حرف میزد. میگفت، از قول نیوتن میگفت که اگر برآیند نیروهای وارد بر یک جسم صفر باشد، اگر جسم در حالت سکون باشد تا ابد ساکن میماند، و اگر جسم در حال حرکت باشد تا ابد با همان سرعت و در همان جهت به حرکتش ادامه میدهد. حرفهایش پیچیده و پیچیدهتر میشد. چیزهای کمی از حرفهایش را میفهمیدم امّا آنلحظه دوست داشتم به حرفهای کسی گوش بدهم.
داشتیم چشمانداز روبهروییمان را میدیدیم. جادهای پیچ در پیچ در دل تپهها. اتومبیلها کوچکِ کوچک بودند، تا اینکه جلو و جلوتر میآمدند و شکل واقعیشان را پیدا میکردند. به ترتیب آنها را میدیدی: میدیدیشان، بعد غیب میشدند و دوباره از پشت تپهای، پیچ را رد میکردند و دوباره میدیدیشان. میآمدند تا به ما میرسیدند و از کنار ماشین نادر، آن پایین رد میشدند. تپهها پر از برف بود، لبهی جاده، برفهای کثیف و سیاهرنگ. نادر داشت میگفت این اواخر با نسیم همسرش کمی به مشکل خورده است. یکی- دو ماهی بعد از آخرین مشاجرهشان که شدید هم بوده، میگذشت. آنها تصمیم میگیرند برای مدتی از هم جدا زندگی کنند. نسیم به نادر خرده گرفته بود که چرا به خانوادهاش نمیرسد. نادر سالها تنها کاری که کرده بود، خواندن و خواندن بود. تنها کاری که بلد بود. در آن خبره بود. یکبار پس از چندهفته بیخبری از نادر، به موبایلش زنگ زدم. گوشی را نسیم برداشت و گفت نادر جواب نمیدهد. نسیم گفت نادر یک هفتهای میشود که پایش را خانه بیرون نگذاشته و در کتابخانه مشغول کار است. کار؛ همان مطالعه و جمع و تفریق و بالا و پایین کردن کاغذهایش.
نادر دو لیوان چای را روی برفها گذاشت. لیوانها تا نیمه توی برف فرو رفتند. بعد فلاکس را برداشت و آنها را پر کرد. نادر یکی دو سال از من بزرگتر بود. اما دهسالی میشد که ازدواج کرده بوده. قدکوتاه و لاغراندام بود. توی کاپشن بادی سیاهرنگش فرو رفته بود. انگار درون آن پنهان شده بود. عینک فلزی ظریفی به چشم زده بود و دائم با انگشتش آن را به عقب هل میداد. نادر بهم گفت مدتها است نخ زندگیاش از دستش دررفته. او از چیزی به نام مدیریت خانه و خانواده حرف زد. بعد سکوت کرد. با هم سیگاری روشن کردیم. دود سیگار و بخار دهانمان با هم قاطی میشد. سیگار میچسبید. به نادر گفتم «اون ماشین رو میبینی؟ اولین ماشین از اون دسته که داره میآد. بیا شرط ببندیم چه ماشینیه؟» قند گوشهی لپش بود. با سر اوکی داد و بعد از مکثی گفت: «دِوو سیالاوئه.» من گفتم: «یک پراید صندوقداره.» در سکوت، جفتمان ماشین را با چشم تعقیب کردیم. اتومبیل پیچها رو یکییکی رد میکرد و نزدیکتر میآمد. از پشت آخرین تپه و پیچ که ظاهر شد، جفتمان بهم نگاه کردیم. یک تویوتا کمری خاکستریرنگ بود. بلند شدم و سوئیچ ماشین را از نادر گرفتم. رفتم تا کنسروهای لوبیا و نان را بیاورم. فراموششان کرده بودیم.
از تپه پایین رفتم. از راه رفتن روی برف احساس خوبی داشتم. صدای خوبی میداد. برمیگشتم و رد پاهایم را میدیدم. نادر از این پایین تنها یک کاپشن سیاهرنگ، روی تکهسنگی بود. درِ شاگرد پاترول را باز کردم و لوبیاها را از صندلی عقب و دربازکن را از داشبورد برداشتم. این پاترول را نادر سالها پیش خرید. هر موقع نادر را میدیدم میگفت میخواهد این را تبدیل به احسن کند. اما تا آن زمان تبدیل به احسن نشده بود. شش هفتماه پیش میخواست این اتفاق بیفتد که مریضی سولماز پیش آمد؛ دخترش. نادر همهی پولی که بابت خریدن ماشین جدید جمع کرده بود، خرج دوا و درمان سولماز کرده بود. سولماز جوشهای بزرگی همهجای بدنش میزند. نسیم سولماز را به نادر نشان میدهد و میگوید دکتر ببریمش. نادر -که میتوانم تصورش کنم- سرش را از برگههای روبهرویش بلند میکند و میگوید این چیزی نیست، آبلهمرغان است. خوب میشود. از جایش تکان نمیخورد. فردا و پسفردایش حال سولماز بد و بدتر میشود تا یکشب نسیم دست دخترش را میگیرد و به بیمارستان میبرد. نادر متوجه نمیشود. تمام آن شب مانند روزها و شبهای قبلش نادر داخل اطاقش میماند. دمدمای صبح نسیم و سولماز به خانه برمیگردند. نادر از اطاقش بیرون میآید. نسیم سولماز را توی اطاقش میبرد و روی تخت میخواباند. به هال برمیگردد. وقتی نادر از او میپرسد که کجا بودهاند نسیم میگوید برای تو چه فرقی میکنه؟ تو از جات مگه تکون هم میخوری؟ به نادر میگوید تو هر کاری که دوست داشته باشی میکنی.
اتومبیلها از کنار من و پاترول رد میشدند. از ردشدن آنها روی آسفالتِ خیس، صدای دلنشینی بلند میشد. صدایی که دوست داشتم. در پاترول را بستم و مسیر را برگشتم. دقت میکردم درست کنار ردّپاهای آمدنم، قدم بردارم. به کمپ رسیدم. کنسروها را داخل پیت گذاشتم. بهجوش که آمدند با دو تکه چوب آنها را گرفتم و از پیت بیرون کشیدم. این کار را قبلاً هم انجام داده بودم. در کنسورها را باز کردم. من و نادر شروع به خوردن کردیم. نادر از گوشهی نانبربری، که گوشتِ نان بود، میکَند، با دقت دوطرف آن را از هم باز میکرد و داخل کنسرو میزد و لقمه که نزدیک دهانش میبُرد، سرش را بالا میگرفت و لقمه را میخورد. نادر گفت «کاش چیز داشتیم الآن میرفتیم بالا. حال میداد.» چیزی نگفتم. تا تمامشدن کنسروها چیزی بهم نگفتیم. سیگار روشن کردیم و کشیدیم.
دستهایم را پر از برف میکردم و آنها را توی پیت میریختم. دو- سه باری این کار را تکرار کردم تا آتش خاموش شد. از تپه پایین آمدیم. سوار پاترول شدیم و دور زدیم و پشت دستهای از ماشینها، راه افتادیم. کلاهم را از سربرداشتم و تا کردم و توی جیب کاپشنم گذاشتم. برف بهشدت شروع به باریدن کرده بود. پاترول هنوز گرم نشده بود. پاترول بخاری نداشت. نادر زمستانها دریچههای زیرپا را برمیداشت تا حرارت موتور، ماشین را گرم کند.
دو- سهتا پیچ را رد کردیم که نادر کنترل ماشین را از دست داد. لاستیکهای پاترول روی آسفالت لیز خوردند. نادر فرمان را بهسمت حاشیهی جاده گرفت. ماشین با سرعت به تپهی حاشیهی جاده خورد. دو چرخ جلو کمی از تپه بالا رفت و بعد همان مسیر را برگشت و محکم روی چند تکه سنگ خورد. پاترول خاموش شده بود. من و نادر تکان نمیخوردیم. سرم به شیشه چسبیده بود. در همان حالت گردنم را چرخاندم و نادر را دیدم که که سرش را روی فرمان گذاشته بود. دوست نداشتم تکان بخورم. زیرم تازه گرم شده بود. حالت نشستم را روی صندلی دوست داشتم. احساس خوبی داشتم. دستم را دراز کردم و به بازوی نادر دست زدم. تکان خورد. به دانههای برف خیره شده بودم. میآمدند و خودشان را به لبهی میلهی برفپاکن میزدند. اولین دانه آب میشد. بعد دومی میآمد و روی اولی میافتاد، سومی روی دومی، چهارمی روی سومی، پنجمی روی چهارمی و... جاده خلوت بود. نه ماشینی از روبهرو میآمد و نه ماشینی از ما پیشی میگرفت و جلو میرفت. چشم راستم شروع به سوختن کرد. دست زدم و دیدم از بالای ابروام خون میآید. کمی به جلو خم شدم و از روی داشبورد دستمال کاغذی برداشتم و روی زخم گذاشتم. سعی میکردم بدنم را زیاد تکان ندهم تا حالتش حفظ شود. از جیب کاپشنم پاکت سیگار را درآوردم و دونخ روشن کردم. یکی از سیگارهای روشن را نزدیک نادر بردم. نادر سرش را بلند کرد و سیگار را دید. از من گرفت و به صندلیاش تکیه داد و شروع به کشیدن کرد. شیشهی سمتش را کمی پایین داد و گفت «فکر کنم دیگه باید این رو عوض کنم.» من هم شیشهی سمتم را پایین کشیدم. داخل ماشین سرد شده بود. بهش گفتم «هر جور راحتی.»
ساعتها آنجا ماندیم و تکان نخوردیم.
داشتیم چشمانداز روبهروییمان را میدیدیم. جادهای پیچ در پیچ در دل تپهها. اتومبیلها کوچکِ کوچک بودند، تا اینکه جلو و جلوتر میآمدند و شکل واقعیشان را پیدا میکردند. به ترتیب آنها را میدیدی: میدیدیشان، بعد غیب میشدند و دوباره از پشت تپهای، پیچ را رد میکردند و دوباره میدیدیشان. میآمدند تا به ما میرسیدند و از کنار ماشین نادر، آن پایین رد میشدند. تپهها پر از برف بود، لبهی جاده، برفهای کثیف و سیاهرنگ. نادر داشت میگفت این اواخر با نسیم همسرش کمی به مشکل خورده است. یکی- دو ماهی بعد از آخرین مشاجرهشان که شدید هم بوده، میگذشت. آنها تصمیم میگیرند برای مدتی از هم جدا زندگی کنند. نسیم به نادر خرده گرفته بود که چرا به خانوادهاش نمیرسد. نادر سالها تنها کاری که کرده بود، خواندن و خواندن بود. تنها کاری که بلد بود. در آن خبره بود. یکبار پس از چندهفته بیخبری از نادر، به موبایلش زنگ زدم. گوشی را نسیم برداشت و گفت نادر جواب نمیدهد. نسیم گفت نادر یک هفتهای میشود که پایش را خانه بیرون نگذاشته و در کتابخانه مشغول کار است. کار؛ همان مطالعه و جمع و تفریق و بالا و پایین کردن کاغذهایش.
نادر دو لیوان چای را روی برفها گذاشت. لیوانها تا نیمه توی برف فرو رفتند. بعد فلاکس را برداشت و آنها را پر کرد. نادر یکی دو سال از من بزرگتر بود. اما دهسالی میشد که ازدواج کرده بوده. قدکوتاه و لاغراندام بود. توی کاپشن بادی سیاهرنگش فرو رفته بود. انگار درون آن پنهان شده بود. عینک فلزی ظریفی به چشم زده بود و دائم با انگشتش آن را به عقب هل میداد. نادر بهم گفت مدتها است نخ زندگیاش از دستش دررفته. او از چیزی به نام مدیریت خانه و خانواده حرف زد. بعد سکوت کرد. با هم سیگاری روشن کردیم. دود سیگار و بخار دهانمان با هم قاطی میشد. سیگار میچسبید. به نادر گفتم «اون ماشین رو میبینی؟ اولین ماشین از اون دسته که داره میآد. بیا شرط ببندیم چه ماشینیه؟» قند گوشهی لپش بود. با سر اوکی داد و بعد از مکثی گفت: «دِوو سیالاوئه.» من گفتم: «یک پراید صندوقداره.» در سکوت، جفتمان ماشین را با چشم تعقیب کردیم. اتومبیل پیچها رو یکییکی رد میکرد و نزدیکتر میآمد. از پشت آخرین تپه و پیچ که ظاهر شد، جفتمان بهم نگاه کردیم. یک تویوتا کمری خاکستریرنگ بود. بلند شدم و سوئیچ ماشین را از نادر گرفتم. رفتم تا کنسروهای لوبیا و نان را بیاورم. فراموششان کرده بودیم.
از تپه پایین رفتم. از راه رفتن روی برف احساس خوبی داشتم. صدای خوبی میداد. برمیگشتم و رد پاهایم را میدیدم. نادر از این پایین تنها یک کاپشن سیاهرنگ، روی تکهسنگی بود. درِ شاگرد پاترول را باز کردم و لوبیاها را از صندلی عقب و دربازکن را از داشبورد برداشتم. این پاترول را نادر سالها پیش خرید. هر موقع نادر را میدیدم میگفت میخواهد این را تبدیل به احسن کند. اما تا آن زمان تبدیل به احسن نشده بود. شش هفتماه پیش میخواست این اتفاق بیفتد که مریضی سولماز پیش آمد؛ دخترش. نادر همهی پولی که بابت خریدن ماشین جدید جمع کرده بود، خرج دوا و درمان سولماز کرده بود. سولماز جوشهای بزرگی همهجای بدنش میزند. نسیم سولماز را به نادر نشان میدهد و میگوید دکتر ببریمش. نادر -که میتوانم تصورش کنم- سرش را از برگههای روبهرویش بلند میکند و میگوید این چیزی نیست، آبلهمرغان است. خوب میشود. از جایش تکان نمیخورد. فردا و پسفردایش حال سولماز بد و بدتر میشود تا یکشب نسیم دست دخترش را میگیرد و به بیمارستان میبرد. نادر متوجه نمیشود. تمام آن شب مانند روزها و شبهای قبلش نادر داخل اطاقش میماند. دمدمای صبح نسیم و سولماز به خانه برمیگردند. نادر از اطاقش بیرون میآید. نسیم سولماز را توی اطاقش میبرد و روی تخت میخواباند. به هال برمیگردد. وقتی نادر از او میپرسد که کجا بودهاند نسیم میگوید برای تو چه فرقی میکنه؟ تو از جات مگه تکون هم میخوری؟ به نادر میگوید تو هر کاری که دوست داشته باشی میکنی.
اتومبیلها از کنار من و پاترول رد میشدند. از ردشدن آنها روی آسفالتِ خیس، صدای دلنشینی بلند میشد. صدایی که دوست داشتم. در پاترول را بستم و مسیر را برگشتم. دقت میکردم درست کنار ردّپاهای آمدنم، قدم بردارم. به کمپ رسیدم. کنسروها را داخل پیت گذاشتم. بهجوش که آمدند با دو تکه چوب آنها را گرفتم و از پیت بیرون کشیدم. این کار را قبلاً هم انجام داده بودم. در کنسورها را باز کردم. من و نادر شروع به خوردن کردیم. نادر از گوشهی نانبربری، که گوشتِ نان بود، میکَند، با دقت دوطرف آن را از هم باز میکرد و داخل کنسرو میزد و لقمه که نزدیک دهانش میبُرد، سرش را بالا میگرفت و لقمه را میخورد. نادر گفت «کاش چیز داشتیم الآن میرفتیم بالا. حال میداد.» چیزی نگفتم. تا تمامشدن کنسروها چیزی بهم نگفتیم. سیگار روشن کردیم و کشیدیم.
دستهایم را پر از برف میکردم و آنها را توی پیت میریختم. دو- سه باری این کار را تکرار کردم تا آتش خاموش شد. از تپه پایین آمدیم. سوار پاترول شدیم و دور زدیم و پشت دستهای از ماشینها، راه افتادیم. کلاهم را از سربرداشتم و تا کردم و توی جیب کاپشنم گذاشتم. برف بهشدت شروع به باریدن کرده بود. پاترول هنوز گرم نشده بود. پاترول بخاری نداشت. نادر زمستانها دریچههای زیرپا را برمیداشت تا حرارت موتور، ماشین را گرم کند.
دو- سهتا پیچ را رد کردیم که نادر کنترل ماشین را از دست داد. لاستیکهای پاترول روی آسفالت لیز خوردند. نادر فرمان را بهسمت حاشیهی جاده گرفت. ماشین با سرعت به تپهی حاشیهی جاده خورد. دو چرخ جلو کمی از تپه بالا رفت و بعد همان مسیر را برگشت و محکم روی چند تکه سنگ خورد. پاترول خاموش شده بود. من و نادر تکان نمیخوردیم. سرم به شیشه چسبیده بود. در همان حالت گردنم را چرخاندم و نادر را دیدم که که سرش را روی فرمان گذاشته بود. دوست نداشتم تکان بخورم. زیرم تازه گرم شده بود. حالت نشستم را روی صندلی دوست داشتم. احساس خوبی داشتم. دستم را دراز کردم و به بازوی نادر دست زدم. تکان خورد. به دانههای برف خیره شده بودم. میآمدند و خودشان را به لبهی میلهی برفپاکن میزدند. اولین دانه آب میشد. بعد دومی میآمد و روی اولی میافتاد، سومی روی دومی، چهارمی روی سومی، پنجمی روی چهارمی و... جاده خلوت بود. نه ماشینی از روبهرو میآمد و نه ماشینی از ما پیشی میگرفت و جلو میرفت. چشم راستم شروع به سوختن کرد. دست زدم و دیدم از بالای ابروام خون میآید. کمی به جلو خم شدم و از روی داشبورد دستمال کاغذی برداشتم و روی زخم گذاشتم. سعی میکردم بدنم را زیاد تکان ندهم تا حالتش حفظ شود. از جیب کاپشنم پاکت سیگار را درآوردم و دونخ روشن کردم. یکی از سیگارهای روشن را نزدیک نادر بردم. نادر سرش را بلند کرد و سیگار را دید. از من گرفت و به صندلیاش تکیه داد و شروع به کشیدن کرد. شیشهی سمتش را کمی پایین داد و گفت «فکر کنم دیگه باید این رو عوض کنم.» من هم شیشهی سمتم را پایین کشیدم. داخل ماشین سرد شده بود. بهش گفتم «هر جور راحتی.»
ساعتها آنجا ماندیم و تکان نخوردیم.