جمعه

آی عشق

نمی‌خواستم به آن مهمانی بروم. سال‌ها از آخرین مهمانی که رفته بودم می‌گذشت. از مهمانی‌ها چیزهای وحشتناکی شنیده بودم. مثلاً؟ مثلاً شنیده بودم بطری‌بازی می‌کنند. یک بطری خالی ــ شاید هم پُرــ وسط می‌گذارند و دورش می‌نشینند. بطری را می‌چرخانند. سر بطری به هر کسی افتاد او باید از بین حقیقت گفتن یا کاری که دیگران می‌گویند یکی را انتخاب کند. دو کاری که از انجام آن نفرت دارم. دکمه‌های لباسم را می‌بستم. به او می‌گفتم که نمی‌دانم چرا برای گفتن حقیقت به بطری مراجعه می‌شود؟
نمی‌خواستم به آن مهمانی بروم.

سرژیک آرشاویان داشت حرف می‌زد. سرژیک آرشاویان معلم فلسفه‌ی دبیرستان است و گاهی همین به او این حق را می‌دهد که زیاد حرف بزند.
چهار نفری دور میز توی حال خانه‌اش نشسته بودیم. من بودم و سرژیک و دوست‌دخترش مریم و زن من، مینا. ظرف یخ روی میز بود. کنارش چند بطری. ظرف ماست. پاکت چیپس. کالباس. زیتون. و یک شیشه آب‌پرتغال. بطری‌ها را مدام بین خودشان دست به دست می‌دادند. می‌دانستند ــ یعنی فکر می‌کنم می‌دانستند که من نمی‌خورم. هفت ماه و چهار روز بود که لب نزده بودم. نمی‌دانم چطور شد حرف عشق و عاشقی پیش آمد. به نظر سرژیک عشق واقعی یک عشق روحانی است. گفت که معتقد است عشق حقیقی عشق به خدا است. البته عشق به موجود زمینی را نیز قبول دارد.
مریم گفت پسری که قبل از زندگی با سرژیک با او بوده آن‌قدر عاشقش بوده که سعی کرده به او آسیب بزند. بعد مریم گفت: «زمان دانشکده، تقریباً سر هر کلاسی که با هم داشتیم، می‌آمد کنارم می‌نشست و کاغذی به‌م می‌داد. توی آن کاغذها نوشته بود "دوستت دارم. دوستت دارم. عزیزم دوستت دارم." پشت سر هم بهم کاغذ می‌رساند. آخر وقت کلاس‌ها هم متن‌ها به فحش تبدیل می‌شد "دیوث دوستت دارم. دوستت دارم پتیاره." زمانی که از دانشکده بیرون می‌زدم، می‌آمد کنارم راه می‌رفت. دستم را می‌گرفت و فشار می‌داد. آن‌قدر که دست‌هایم قرمز می‌شد.» مریم به همه دور میز نگاه کرد. مریم زنی بود گوشتالو. صورتی پر با چشمانی تیره و موی قهوه‌ای که روی یک طرف صورتش می‌ریخت. لباس جلوباز پوشیده بود. 
سرژیک گفت: «این‌که عشق نیست. خودت هم می‌دانی. اسمش را هر چی می‌شود گذاشت به‌غیر از عشق.»
مریم گفت: «اما من اسمش را عشق می‌گذارم. من قبول دارم بعضی موقع‌ها کارهای عجیبی می‌کرد اما عاشقم بود. به روش خودش عاشقم بود. موقعی که با او دوست بودم، به من خوش می‌گذشت. البته اواخرش نه. اما همان اواخرش هم فکر می‌کنم دوستم داشت.»
سرژیک نفسش را بیرون داد. لیوانش را دردست گرفت و به‌طرف من و مینا چرخید. سرژیک گفت: «طرف دیوانه بود.» لیوانش را تا ته سر کشید و دست دراز کرد تا بطری را بردارد. مریم دستش را دراز کرد و گونه‌ی سرژیک را با انگشتانش نوازش کرد.
مینا گفت: «اما مریم راست می‌گوید، حمید عاشقش بود.»
سرژیک گفت: «من اسم رفتار حمید را عشق نمی‌گذارم. همه‌ی حرفم همین است.» سرژیک به من گفت:‌ «شما چی؟ به‌نظرت عشق بوده؟»
گفتم: «من صلاحیت جواب دادن به این سؤال را ندارم. من طرف را نمی‌شناسم. فقط اسمش را شنیده‌ام. از کجا بدانم.»
مینا گفت: «حمید عاشق مریم بود. سر کلاس، توی حیاط دانشکده، هرجا، یک‌جور می‌نشست، یک‌جور می‌ایستاد که رویش به مریم باشد. مریم را نگاه کند. مریم برای سرژیک تعریف کردی آن روزی که حمید توی مراسم شعرخوانی توی دانشکده، برایت شعر خواند و گریه کرد؟»
مریم قیافه‌اش توی هم رفت. دستش را پشت گردنش گذاشته بود و می‌مالید. مریم گفت: «آن‌که چیزی نبود. آن‌زمان همه برای هم‌دیگر شعر می‌خواندند. بچه‌ها برای هم، برای استادها، برای مسئول آموزش.»
مینا گفت: «نه، نه. اشتباه نکن. آن فرق می‌کرد. کسی در شعرش اسم خاصّی را نمی‌برد. فقط نشانی می‌دادند. بعضی موقع‌ها آن‌قدر نشانی‌ها گنگ بود که در یک شعر، سه -چهار نفر به خودشان می‌گرفتند. امّا حمید آن روز اسم تو را آورد. چی بود شعرش؟» لیوانش را بلند کرد و نوشید.
سرژیک گفت: «من الآن این ماجرا را شنیدم.»
مریم گفت: «چیز عجیبی نبود سرژ.» سرژ صدایش می‌کرد.
مینا گفت: «اصلاً چطوری حرف این قضیه پیش آمد؟»
سرژیک گفت: «هنوز هم پای حرفم هستم. من از عشقی حرف می‌زنم که آدم سعی نمی‌کند به طرف مقابلش آسیب برساند.»
سرژیک سی‌وهشت سال داشت. قدبلند بود. تنومند. با موهای فرفری. ته‌ریش گذاشته بود. در کلام مسلط بود. حساب‌شده حرف می‌زد. انگار همیشه سر کلاس است. 
به بطری‌های روی میز نگاه می‌کردم. دست را دراز کردم. مکث کردم. شیشه‌ی آب‌پرتغال را برداشتم. مینا سعی می‌کرد سیگارش را روشن کند. پشت سر هم کبریت روشن می‌کرد اما قبل از این‌که به سر سیگارش برسد، خاموش می‌شدند. فندکم را از جیبم درآوردم و به او دادم. یک کم مِن‌مِن کردم و بی‌مقدمه گفتم: «سرِ سه‌راهِ طالقانی- شریعتی، روی سکوی ورودی بانک سپه، یک بنده‌خدایی می‌نشست و خط می‌نوشت. اسمش مهرداد بود. روی کاغذهای ابروباد، شعر به خط نستعلیق می‌نوشت و آن‌ها را می‌فروخت. شعرهایی از حافظ، سعدی، مولانا. شعرهایی از نیما، فروغ، اخوان و شاملو و سهراب. بعضی موقع‌ها هم مشتری می‌آمد سفارش می‌داد که فلان شعر را برایش بنویسد. مهرداد هم می‌نوشت. سال‌ها پیش من برای مجله‌ای گزارش‌هایی می‌نوشتم از کسایی که چنین شغل‌هایی دارند. اسم ستونم را هم گذاشته بودم "مشاغل پنهان". از آن‌جا رد می‌شدم که مهرداد را دیدم. نشستیم و با هم گپ زدیم. مهرداد استاد خطاطی بود. درجه‌ی ممتاز را گرفته بود. مهرداد قبل از این‌که بیاید روی سکوی ورودی بانک سپه بنشیند کارگر کارخانه‌ی زمزم بود. توی خیابان آزادی. خودش می‌گفت. می‌گفت سال ۷۳، به جرم قتل نامزدش به زندان می‌افتد. سه سال توی زندان بوده تا بالاخره رضایت خانواده‌ی نامزدش را می‌گیرد. از کار بیکار می‌شود و تنها کاری که می‌توانسته بکند، همین نشستن و نوشتن بوده. مهرداد می‌گفت زنش را بسیار دوست داشته. بسیار. وقتی گفت نامزدش را دوست داشته، بغض کرده بود. بعد از جیب ساکش، کاغذ روزنامه‌ای را درآورد. تایش را باز کرد و نشانم داد. روزنامه‌ی ابرار بود. صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ی ابرار. آن پایین صفحه، یک کادر خبر بود. در آن کادر خبر، عکس خودش را بهم نشان داد. با لباس زندان. روی چشم‌هایش یک نوار مشکی کشیده بودند. بلند تیتر مطلب را برایم خواند "خانواده‌ی مقتول قاتل دخترشان را بخشیدند." روزها می‌گذشت و من کاری می‌کردم که مسیرم از سه‌راه طالقانی بگذرد. یک ساعتی پیش مهرداد می‌نشستم و نگاهش می‌کرد. دستش روی کاغذهای ابروباد می‌لغزید و پیش می‌رفت. یک روز گفت ببینم تو دوست نداری چیزی برایت بنویسم. من مکثی کردم و گفتم چرا، بدم نمی‌آید یادگاری ازت داشته باشم. گفت چی بنویسم؟ گفت یالّا بگو. من هم برایش تکه‌ای از مقاله‌ای از شیخ ابوالحسن نوری را برایش خواندم. با این مضمون که به چند نفر می‌گویند پیغام‌تان به یار چه خواهد بود، همه می‌گویند به او می‌گوییم تو بمان. به شیخ می‌رسد. او می‌گوید تو مرو. گفتم و تمام شد. مهرداد سرش را بالا آورد و من را نگاه کرد و دوباره به کاغذ ابروباد روی پایش نگاه کرد. قلم توی دستانش بود. چندباری آن را داخل دوات زد. امّا ننوشت. دوباره سرش را بالا آورد و من را دید. بهم گفت همه‌ی آن‌هایی که گفتند بمان در فکر حال بودند امّا شیخ به فکر آینده بوده. گفت شیخ به فکر بلایی که قرار است سرش بیاید بوده. لبخندی زد. آهی کشید و شروع به نوشتن کرد. بعدها فهمیدم مهرداد خودش را از بین برده. خودش را کشته. با قرص. مهرداد عاشق نامزدش بوده. امّا خب.» من‌من کردم. لیوان آب‌پرتغال دستم بود و روی لبه‌ی لیوان دست می‌کشیدم. سرم را بالا آوردم. همه داشتند نگاهم می‌کردند. سرژیک دستش را پشت سرش قلاب کرده بود. مریم صندلی‌اش را به عقب هل داده بود، روی دو پایه‌ی عقب صندلی تکان می‌خورد. مینا دستش را روی دستم گذاشته بود. گرم بود.
سرژیک بلند شده بود. بدنش را به عقب کشید. در همان وضعیت گفت: «آی عشق. چی بگم.» قدم‌زنان به سمت توالت رفت.
مریم هم بلند شده بود. داشت بطری‌ها و ظرف‌ها را از روی میز برمی‌داشت. گفت: «من خیلی گرسنه هستم. به نظرم شام را بیاورم.» به من و مینا نگاه کرد. «گرسنه‌تان نیست؟» بلند شدم و رفتم سمت تراس خانه‌شان. از موقعی که آمده بودم، دنبال بهانه بودم پایم را به آن‌جا برسانم. تراس‌های چنین برج‌هایی را دوست دارم. خانه‌شان طبقه‌ی بیستم بود. پرده را کنار زدم و در را باز کردم. باد خنکی به صورتم خورد. رفتم لبه‌ی تراس. دستم را به نرده زدم. پایین را نگاه کردم. و بعد کلّ اطراف را. چراغ‌های خانه‌ها. چراغ‌های خیابان‌ها. چراغ‌های اتوبان‌ها. چراغ‌های ماشین‌ها. صدا به این بالا نمی‌رسید. و بعد «می‌توانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم. صدای قلب همه را می‌توانستم بشنوم. می‌توانستم صدای انسانی‌ای را بشنوم که از ما بلند می‌شد که آن‌جا نشسته بودیم، که هیچ‌کداممان حرکت نمی‌کردیم، حتا وقتی که اتاق تاریک شد.»