بعد از مدّتی میبینی سنگ شدی. سنگ. هیچ چیزی تغییری در تو ایجاد نمیکند. هیچ حادثه و اتّفاقی. مادربزرگم فوت کرد. دوستش داشتم. خاطراتِ زیادی از او داشتم. مُرد و من بر بالین او نشسته بودم. در فاصلهی پنجاه سانتی از او. پارچه را از روی صورتش کنار زدم. سایرین، آه و فغانشان بلند بود امّا من خیره بودم به او. دو زانو و به چند دقیقه
نرسید که از اتاق بیرون زدم. نمیدانم دقیقن از چه زمانی چنین شدم؟ ریشهاش کجاست؟
ناکامیهایم؟ شکست پُشت شکستهایم؟ وضعیّت ناجور سیاسی و اجتماعی و اقتصادی که در
آن زندگی میکنم؟ از کِی؟ تا آنجا که به یاد دارم، انسانِ نُرمالی بودهام. مثلن
در مقایسه با مرگ یکی دیگر از عزیزانم، چند سالِ پیش را به یاد میآورم که در گورستان،
بیتاب بودم. ساکت بودم امّا درونم آشفته بود. به خانه که رسیدم ساعتها اشک ریختم
امّا در این مورد آخر، که از آن عزیز، برایم عزیزتر بود، هیچ نکردم. در روابط
عاطفی نیز هرچه زمان گذشت و گذشت و به اکنون رسید، این بیتفاوتی بیشتر و بیشتر
شد. در یک مقایسهی دیگر، اوّلین رابطهی عاطفیام را به یاد میآورم. سالِ دوّم
دانشکده بود. خاطرخواه شده بودم و آن داستان تکراری. پس از یک دوره، که به سال هم
رسید، وقتی رابطه تمام شد، چندین ماه همچنان درگیرش بودم. روزها و شبها. روی آوردن
به آن شیشههای شفّاف و تمیز هم که آدمی را پاکِ پاک میکند، چاره نبود. و پس از
حدود دَه سال از آن رابطه، در این سالها در چند مورد رابطهی عاطفی دیگر وقتی به
خطّ پایان رسیدم و از آن عبور کردم، نه از آن پسلرزهها خبری بوده و نه از آن شبزندهداریها. سنگِ سنگِ سنگ. یک شب برایش کافی بود و چند استکان. چه اتّفاقی دارد میافتد؟ این
حال و خویام خوب است؟ تا کجا ادامه دارد؟ به کجا ختم میشود؟ پس دغدغههایم و آن
همه چیزی که میخواستم به آنها برسم چه میشود؟ سرِ آنها چه میآید؟ فراموشم میشود؟
این ناکامیها، این نرسیدنها، این شکستها و این چشماندازی که هیچ از آن نمیبینم
و نمیدانم، اینها را چه باید کرد؟ از آنها نیز چنین عبور خواهم کرد؟ دلم گاهی برای
خودم میسوزد. حسّ ناخوشایندیست. حال بههمزن. آرام آرام گذشتِ زمان را احساس میکنی. حساب و کتاب میکنی، دو دوتا چهارتا. و میفهمی پیش نرفتی. اگر هم رفتی و چیزکی [مادّی و معنوی] به دست آوردهای، در مقابل این همه جان کندن و بالا و پایین پریدنها،
هیچ است. کوچک است. اصلن به چشم نمیآید. و بعد هر شب، زمانِ خواب، این سؤالِ همیشگی
و بیجواب را از خود میپرسی: "کجا میروی؟" تنم، روحم، خانهام بوی گندی
گرفته است. بوی گَندش به صورتم میخورد، وقتی هر شب کلید خانه را میچرخانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر