"نقطهی آغاز سانسور این است که بیماری حالت عادی است
و یا به عبارت دیگر، حالت عادی، آزادی، را باید یک بیماری قلمداد کرد."
سانسور و آزادی مطبوعات، کارل مارکس
و یا به عبارت دیگر، حالت عادی، آزادی، را باید یک بیماری قلمداد کرد."
سانسور و آزادی مطبوعات، کارل مارکس
ترجمهی حسن مرتضوی، نشر اختران، چاپِ اوّل ۱۳۸۴
امیلی آمد و گفت: «تموم شد. اعلام وصول نمیکنن. کتابِ جدید نمیگیرن. تموم شد.» از آنجایی که پارکینگ هم مانند حمّام صدای آدم را خوب عرضه میکند، با حزن بسیاری خواندم: «بزن آن پرده، اگر چند تو را سیم، از این ساز گسسته/ بزن این زخمه، اگر چند در این کاسهی تنبور، نماندهست صدایی». نشرِ «چشمه» تعطیل شد. نشرهای دیگر هم ممکن است تعطیل شوند و هیچ اتّفاقی نیفتد. سُمبه پر زور است و نیز جِرزَن. گفتند این نشر کتابی را به ارشاد فرستاده که توهین به سوّمین امام شیعیان است. مدیر نشر پاسخ مستدل داد. چند روز گذشت. رفتند و خوب فکر کردند تا پاسخی دهند. گفتند آن تنها علّت نبوده، ترویج همجنسگرایی هم در لابهلای کتابها بوده. مطمئنم اگر باز جواب میشنیدند باز حرفِ دیگری میزدند.
"حسّ نومیدی از اینجا نشأت میگیرد
که آدم نمیداند چرا میجنگد، و حتّا نمیداند اصلاً باید بجنگد یا نه."
یادداشتها: جلدِ دوّم، دفترِ پنجم و ششم، آلبر کامو
امیلی آمد و گفت: «تموم شد. اعلام وصول نمیکنن. کتابِ جدید نمیگیرن. تموم شد.» از آنجایی که پارکینگ هم مانند حمّام صدای آدم را خوب عرضه میکند، با حزن بسیاری خواندم: «بزن آن پرده، اگر چند تو را سیم، از این ساز گسسته/ بزن این زخمه، اگر چند در این کاسهی تنبور، نماندهست صدایی». نشرِ «چشمه» تعطیل شد. نشرهای دیگر هم ممکن است تعطیل شوند و هیچ اتّفاقی نیفتد. سُمبه پر زور است و نیز جِرزَن. گفتند این نشر کتابی را به ارشاد فرستاده که توهین به سوّمین امام شیعیان است. مدیر نشر پاسخ مستدل داد. چند روز گذشت. رفتند و خوب فکر کردند تا پاسخی دهند. گفتند آن تنها علّت نبوده، ترویج همجنسگرایی هم در لابهلای کتابها بوده. مطمئنم اگر باز جواب میشنیدند باز حرفِ دیگری میزدند.
"حسّ نومیدی از اینجا نشأت میگیرد
که آدم نمیداند چرا میجنگد، و حتّا نمیداند اصلاً باید بجنگد یا نه."
یادداشتها: جلدِ دوّم، دفترِ پنجم و ششم، آلبر کامو
ترجمهی خشایار دیهیمی، نشرِ ماهی، چاپ اوّل ۱۳۸۹
حالم بد شد و از دفتر مجلّه بیرون زدم. گفتم بروم کمی پیادهروی را عشق کردن. نگاه کنم به سنگفرش و جدولِ کنار پیادهروها. خیابانِ نیاوران بود. باد ملایمی به صورتم میخورد. سرازیری بود و از هِنوهِن کردن، خبری نبود. سرِ شب بود. گرم نبود. خورشید نبود. احساس بهتری نسبت به یکی دو ساعت پیش داشتم. رفتم داخل. نمیدانم کدام شیرپاکخوردهای به مسئول نشر کارنامه و شهر کتاب نیاوران توصیه کرد، دکور را عوض کنند. قفسهها را از وسط جمع کنند و به جایش میز بگذارند؟ واقعن چه کسی این پیشنهاد را داد؟ خیلی وقت بود به آنجا نرفته بودم. جامع بودن برای یک کتابفروشی بسیار خوب است امّا چینش کتابها هم مهم است. دنبالِ دو کتاب مشخّص بودم. هم نام نویسندههایشان را میدانستم، هم مترجمهایشان و هم نشرشان. بالای میزی، تابلویی آویزان کرده بودند و نوشته بودند کتابهای جدید. پس همینجاست. گشتم و گشتم. به صورتهای مختلفی کتابهای روی میز را نگاه کردم: افقی، عمودی، ضربدری، تصادفی و... امّا پیدا نکردم. به کتابدار گفتم فلان کتابها را میخواهم. گفت: «اینجا نیست. برو توی قفسهها رو ببین.» گفتم: «جدیدنا...» گفت: «باشه. شما برو اونجا رو بگرد.» رفتم و گشتم. گشتم و گشتم. بالا و پایین. حتّا یک ردیف از اینور و آنور قفسهی حوزهی مربوط به کتابها رو گشتم. گفتم شاید خطای انسانیِ شده است. نبود. دوباره به آن میزِ لعنتی برگشتم. چمباتمه زدم. آن زیر زیرها را گشتم. بالاخره پیدایشان کردم. کتابدار به همراه یک پسر و یک دختر نشسته بودند دور یک میز. تا من را دیدند که موفق شدم کتابها را پیدا کنم خندیدند. یکیشان گفت: «بالاخره پیدا کردی؟» گفتم: «آره.» سهتایی خندیدند. من را دیدند. نمیخندیدم. دیگر نخندیدند. کتابدار درست و درمان هم نعمتی ست. نباشد یک جای کتابفروشی میلنگد. بعد، برای یک کتابفروشی با مساحت زیاد، چمباتمه زدن روی زمین و یا حتّا گوشهای روی زمین نشستن و کتابی ورق زدن، امتیاز محسوب میشود. خیلی از کتابهایی که دنبالشان میروی، آن پایین پایینها هست اند. تا میآمدم لحظهای دُلا شوم و یا روی پنجههایم بنشینم، یکی از این طرف میآمد، دیگری از آنطرف،... از شهرکتاب با سرعت بیرون زدم. حالم؟ افتضاح. دربست گرفتم. راننده صدای ضبط را بلند کرده بود. نمیدانم خواننده که بود، امّا زن بود. موبایل راننده زنگ خورد. صدای زنگش، نوحهای با صدای محمود کریمی بود.
"حالا درست تو آستانهش بودیم.
تو آستانهی همون لحظهی جرئتی که الزاماّ بخشی از هر قتلِ موفقه."
غرامت مضاعف، جیمز اِم. کین
حالم بد شد و از دفتر مجلّه بیرون زدم. گفتم بروم کمی پیادهروی را عشق کردن. نگاه کنم به سنگفرش و جدولِ کنار پیادهروها. خیابانِ نیاوران بود. باد ملایمی به صورتم میخورد. سرازیری بود و از هِنوهِن کردن، خبری نبود. سرِ شب بود. گرم نبود. خورشید نبود. احساس بهتری نسبت به یکی دو ساعت پیش داشتم. رفتم داخل. نمیدانم کدام شیرپاکخوردهای به مسئول نشر کارنامه و شهر کتاب نیاوران توصیه کرد، دکور را عوض کنند. قفسهها را از وسط جمع کنند و به جایش میز بگذارند؟ واقعن چه کسی این پیشنهاد را داد؟ خیلی وقت بود به آنجا نرفته بودم. جامع بودن برای یک کتابفروشی بسیار خوب است امّا چینش کتابها هم مهم است. دنبالِ دو کتاب مشخّص بودم. هم نام نویسندههایشان را میدانستم، هم مترجمهایشان و هم نشرشان. بالای میزی، تابلویی آویزان کرده بودند و نوشته بودند کتابهای جدید. پس همینجاست. گشتم و گشتم. به صورتهای مختلفی کتابهای روی میز را نگاه کردم: افقی، عمودی، ضربدری، تصادفی و... امّا پیدا نکردم. به کتابدار گفتم فلان کتابها را میخواهم. گفت: «اینجا نیست. برو توی قفسهها رو ببین.» گفتم: «جدیدنا...» گفت: «باشه. شما برو اونجا رو بگرد.» رفتم و گشتم. گشتم و گشتم. بالا و پایین. حتّا یک ردیف از اینور و آنور قفسهی حوزهی مربوط به کتابها رو گشتم. گفتم شاید خطای انسانیِ شده است. نبود. دوباره به آن میزِ لعنتی برگشتم. چمباتمه زدم. آن زیر زیرها را گشتم. بالاخره پیدایشان کردم. کتابدار به همراه یک پسر و یک دختر نشسته بودند دور یک میز. تا من را دیدند که موفق شدم کتابها را پیدا کنم خندیدند. یکیشان گفت: «بالاخره پیدا کردی؟» گفتم: «آره.» سهتایی خندیدند. من را دیدند. نمیخندیدم. دیگر نخندیدند. کتابدار درست و درمان هم نعمتی ست. نباشد یک جای کتابفروشی میلنگد. بعد، برای یک کتابفروشی با مساحت زیاد، چمباتمه زدن روی زمین و یا حتّا گوشهای روی زمین نشستن و کتابی ورق زدن، امتیاز محسوب میشود. خیلی از کتابهایی که دنبالشان میروی، آن پایین پایینها هست اند. تا میآمدم لحظهای دُلا شوم و یا روی پنجههایم بنشینم، یکی از این طرف میآمد، دیگری از آنطرف،... از شهرکتاب با سرعت بیرون زدم. حالم؟ افتضاح. دربست گرفتم. راننده صدای ضبط را بلند کرده بود. نمیدانم خواننده که بود، امّا زن بود. موبایل راننده زنگ خورد. صدای زنگش، نوحهای با صدای محمود کریمی بود.
"حالا درست تو آستانهش بودیم.
تو آستانهی همون لحظهی جرئتی که الزاماّ بخشی از هر قتلِ موفقه."
غرامت مضاعف، جیمز اِم. کین
ترجمهی بهرنگ رجبی، نشر چشمه، چاپِ اوّل، زمستان ۱۳۹۰
رسیدم خانه. چای را به سرعت گذاشتم تا دَم شود. سیگاری پیچیدم. چه کتاب خوبی ست این «سایههای نوآر». مجموعه مقالاتی دربارهی فیلمنوآر. ویراستارش مازیار اسلامی است و «مینوی خرد» به تازگی منتشرش کرده است. گویی یک داستان بلند است، با تکّههای بسیار از فیلمهای نوآر. میخوانی و جلوی چشمانت بهترین فیلمهایی که دیدی، میآید. آنها را دوباره میبینی؛ میخوانی. به استکان ششم چایی، و سیگار پشتِ بندش که رسید، شروع کردم مقالهی «فیلم نوآر و زنان» را خواندن. خواندم و آرامآرام به یاد موهای روشنش افتادم. و همزمان در دلِ تاریکی، در دلِ تشکِ تختخواب فرو میرفتم.
رسیدم خانه. چای را به سرعت گذاشتم تا دَم شود. سیگاری پیچیدم. چه کتاب خوبی ست این «سایههای نوآر». مجموعه مقالاتی دربارهی فیلمنوآر. ویراستارش مازیار اسلامی است و «مینوی خرد» به تازگی منتشرش کرده است. گویی یک داستان بلند است، با تکّههای بسیار از فیلمهای نوآر. میخوانی و جلوی چشمانت بهترین فیلمهایی که دیدی، میآید. آنها را دوباره میبینی؛ میخوانی. به استکان ششم چایی، و سیگار پشتِ بندش که رسید، شروع کردم مقالهی «فیلم نوآر و زنان» را خواندن. خواندم و آرامآرام به یاد موهای روشنش افتادم. و همزمان در دلِ تاریکی، در دلِ تشکِ تختخواب فرو میرفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر