به طور کلّی و در یک تقسیمبندی کلان، دوستان و اطرافیانم، دو دسته شدهاند. آنهایی که رفتهاند و آنهایی که نرفتهاند. آنهایی که رفتهاند، هیچ. آنهایی که نرفتهاند باز در یک تقسیمبندی جزئیتر به دو دسته تقسیم میشوند. آنهایی که در فکر رفتن اند و آنهایی که در این فکر نیستند. این گروهِ آخر از دوستانم، با این که نرفته و در فکر رفتن هم نیستند امّا به شکلی غریب احساس میکنم آنها هم رفتهاند. رفتهاند و رفیقهای جدید به دست آوردهاند و جزو دستههای دوستی دیگر شدهاند. ازم دور میشوند و دور. تمام اینها را گفتم تا به این برسم که علیآقا تنها ماندی. برای این وضعیّت باید چارهای بیاندیشی. در اینجور مواقع و در زمان کلنجارهای ذهنی، روبهروی آیینه میایستم و ریشهایم را با شانهی مخصوصی به آرامی شانه میکنم. اگر وضعیّت بیشتر از حد بحرانی باشد، زیرِ آواز هم میزنم. از آوازهای دشتی گرفته تا روضه. الآن دقیقن وضعیّت قرمز و بحرانیست. من هم زدهام زیرِ روضه. فکر میکنم، یکی از دلایلِ این عقبافتادگی و جاماندن، اجرای عملی ضربالمثلها در زندگیام بوده است. بدیهیست که ضربالمثلها، فقط و تنها فقط، جملههایی هستند برای پیشبُرد بحثها و گرم شدن حرف. در بهترین حالت چیزی هستند که جملات را کامل میکنند؛ تا آدمی نقطهای تهِ زرهایش بگذارد. نه این که آنها را اجرا کند. مثل چی؟ مثل این که «روی اسب مُرده شرط بستن.» من، مدّتهاست روی اسبهای مُرده شرط بستهام؛ میبندم و خواهم بست. میدانم آنروز هم خواهد آمد که در جلسهی خواستگاری وقتی بپرسند: «آقا دوماد چیکاره ان؟» اطرافیان میگویند: «روی اسبهای مُرده شرط میبندن.» کدام احمقی میخواهد کنار آدمی که کارش این است بماند؟
- تیتر، تکّهای ست از دیالوگ بلکی با بازی کلارک گیبل در فیلم «ملودرام منهتن». همان فیلمی که جان دلینجر در «دشمن مردم» در فصل پایانی فیلم آن را در سینما میبیند و بیرون میآید و با گلولهای که به سرش میخورد، میمیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر