از لابهلای کاغذهایم، کاغذ تا و زردشدهای را پیدا کردم، برای پنج شش سال پیش. فیلمهای برتر عمرم را در آن نوشته بودم. یادم افتاد که این کاغذ را چه زمانی نوشته بودم. جمعِ کوچکی بودیم که پنجشنبهها، عصر، دورهم، مینشستیم و فیلم میدیدیم. هفتهای یک فیلم. دو سال آن جمع پنجشنبهها کنارِ هم جمع میشدند. الآن از آن جمع، تنها من ماندهام و بقیه ترکِ وطن کردهاند. آن کاغذ، به جای مانده از یکی از همان عصرِ پنجشنبهها بود. یادم میآید که گفتیم بیاییم فیلمهای عمرمان را بنویسیم. لیست کنیم. سؤال اصلی که از دورنش این لیست بیرون میآمد هم، چنین بود: «اگر شما را میخواستند به یک جزیره تبعید کنند، کدام فیلمها را همراهتان میبُردید؟» من هم نوشتم. با خودنویس آبیرنگم -آن خودنویس بعدها خراب شد، امّا هنوز دارمش- نوشته بودم:
۱- سامورایی
۲- گاو خشمگین
۳- و...
رویهمرفته بیست فیلم نوشتم. ترتیبشان مهم نبود. یعنی به ترتیبِ بهترین نبود. امّا فیلم اوّلِ همهمان در آن جمع -چه بسا انتخاب هر کسی- اوّلین انتخاب، بهترین آن هم بود. امشب که لیست را پیدا کردم و کلّی باهاش حال کردم، در ذهنم گفتم همچنان این لیست و فیلمهای آن بهترینهایم هستند. با خودم به جزیره میبرمشان. بیشتر که فکر کردم، به این رسیدم که همچنان مهمترین فیلم زندگیام «سامورایی» بوده و هست. امشب یادم افتاد چرا از همان اوّلین شبِ تماشای آن، گذاشتمش میانِ فیلمهای محبوبم. امشب دوباره یادم افتاد چهطور یک فیلم میتواند زندگی آدم را عوض کند. «سامورایی» زندگیم را تغییر داد. نگاهم را به دنیا تغییر داد. مانند همان چند کتابی که کتابهای عمرم هستند. امشب استکان چایی ریختم و برقِ خانه را خاموش کردم و نشستم دیدمش. موقع تماشای فیلم، موقع دیدنِ آن دَه دقیقهی ابتدایی و بدون دیالوگ، همان احساسی را داشتم که بار اوّل تماشایش داشتم. و وقتی جف کاستلو را در تختخوابش دیدم که سیگار دود میکند، از روی صندلی بلند شدم و نزدیکتر به تلویزیون نشستم.
میگویند آنورِ آب، سینماهایی ست که مداوم فیلمهای کلاسیک و قدیمی را اکران میکنند. امشب گفتم، با خودم گفتم، میشود، روزی «سامورایی» را روی پرده ببینم. آنجایی که جف از خانهاش بیرون میزند، مکثی کنارِ در میکند، سرش را برمیگرداند و پرندهی در قفس را که اوّلین و آخرین مونس اوست، میبیند. و میداند و میدانیم که دیگر جف به آن خانه بازنخواهد گشت و این آخرین خداحافظی او با پرندهای ست که درونِ قفس نفسهای آخرِ خود را میکشد؛ مانند جف. روی پردهی عریض ببینم آخرین نگاههای جف و پیانیست به یکدیگر را. که از عشقی بر زباننیامده حکایت دارد و انبوهی ناگفته. ببینم جف کاستلو را که یک آدمکُشِ حرفهای است و کارش را تمام و کمال و بدون عیب و نقص انجام میدهد، بین جهان حرفهای (تعهد/پول) و تعهد اخلاقی و شخصی (عشق/ زن) گیر کرده است. در آخر راهش را انتخاب میکند: باختن؛ عشق ناگفتهاش به پیانیست. که در واقع تنها خطای حرفهایش است. عقوبت چنین انتخابی مرگِ خودخواستهاش است. ببینم که آگاهانه به سوی مرگ میرود و در صحنهای زیبا آن را به شکلی شرافتمندانه تجربه میکند.
میشود؟
۱- سامورایی
۲- گاو خشمگین
۳- و...
رویهمرفته بیست فیلم نوشتم. ترتیبشان مهم نبود. یعنی به ترتیبِ بهترین نبود. امّا فیلم اوّلِ همهمان در آن جمع -چه بسا انتخاب هر کسی- اوّلین انتخاب، بهترین آن هم بود. امشب که لیست را پیدا کردم و کلّی باهاش حال کردم، در ذهنم گفتم همچنان این لیست و فیلمهای آن بهترینهایم هستند. با خودم به جزیره میبرمشان. بیشتر که فکر کردم، به این رسیدم که همچنان مهمترین فیلم زندگیام «سامورایی» بوده و هست. امشب یادم افتاد چرا از همان اوّلین شبِ تماشای آن، گذاشتمش میانِ فیلمهای محبوبم. امشب دوباره یادم افتاد چهطور یک فیلم میتواند زندگی آدم را عوض کند. «سامورایی» زندگیم را تغییر داد. نگاهم را به دنیا تغییر داد. مانند همان چند کتابی که کتابهای عمرم هستند. امشب استکان چایی ریختم و برقِ خانه را خاموش کردم و نشستم دیدمش. موقع تماشای فیلم، موقع دیدنِ آن دَه دقیقهی ابتدایی و بدون دیالوگ، همان احساسی را داشتم که بار اوّل تماشایش داشتم. و وقتی جف کاستلو را در تختخوابش دیدم که سیگار دود میکند، از روی صندلی بلند شدم و نزدیکتر به تلویزیون نشستم.
میگویند آنورِ آب، سینماهایی ست که مداوم فیلمهای کلاسیک و قدیمی را اکران میکنند. امشب گفتم، با خودم گفتم، میشود، روزی «سامورایی» را روی پرده ببینم. آنجایی که جف از خانهاش بیرون میزند، مکثی کنارِ در میکند، سرش را برمیگرداند و پرندهی در قفس را که اوّلین و آخرین مونس اوست، میبیند. و میداند و میدانیم که دیگر جف به آن خانه بازنخواهد گشت و این آخرین خداحافظی او با پرندهای ست که درونِ قفس نفسهای آخرِ خود را میکشد؛ مانند جف. روی پردهی عریض ببینم آخرین نگاههای جف و پیانیست به یکدیگر را. که از عشقی بر زباننیامده حکایت دارد و انبوهی ناگفته. ببینم جف کاستلو را که یک آدمکُشِ حرفهای است و کارش را تمام و کمال و بدون عیب و نقص انجام میدهد، بین جهان حرفهای (تعهد/پول) و تعهد اخلاقی و شخصی (عشق/ زن) گیر کرده است. در آخر راهش را انتخاب میکند: باختن؛ عشق ناگفتهاش به پیانیست. که در واقع تنها خطای حرفهایش است. عقوبت چنین انتخابی مرگِ خودخواستهاش است. ببینم که آگاهانه به سوی مرگ میرود و در صحنهای زیبا آن را به شکلی شرافتمندانه تجربه میکند.
میشود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر