افسرده از خواب بلند شدم. به سقف نگاه کردم. چند دقیقهای گذشت. روی سقف تصاویر عجیب و غریب میدیدم. یک دشت که چند گاو در حال وول خوردن بودن، گربهای که دو موش را به دهان گرفته و گاز میزند، دوستدختر سابقام که زیر مردِ ناشناسی در حالِ دادن است و میخندد و پدرم که در حالِ تعمیر سیفون دستشویی است. با بیحوصلگی به سمت چپ غلطیدم. سَرم تیر کشید. باز هم سَردرد. تمامی ندارد. سَردردهای صبحهام جوری ست که اگر کلّهام را تکان ندهم، دردی احساس نمیکنم. امّا به محضِ اینکه کلّهام را به سمتی تکان بدهم یا راه بروم، تیر میکشد. رفتم زیرِ دوش و آب سرد را باز کردم. دَه دقیقهای زیر دوش ایستادم و بعد بیرون آمدم. حولهام را نپوشیدم. لخت و عور. سیگاری روشن کردم و پُکِ عمیقی زدم. میخواستم ادویل بخورم امّا قوطی خالی بود. هوا ابری اندکی حالم را بهتر کرد. یه استکان، سِک سرکشیدم و دوباره رفتم روی تخت افتادم. دوست داشتم تا شب تویِ تخت بمانم و بیرون نزنم. از خودم بدم آمد. بلند شدم و لباس پوشیدم و بیرون زدم. امروز، روزِ فکر کردن به سرنوشت است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر