"سکس یک تله است،
یک دام برای حیوانهاست.
من عاقلتر از این حرفهام که دُم به تله بدهم."
عامّهپسند، چارلز بوکفسکی، ترجمهی پیمان خاکسار
نشر چشمه، چاپ اوّل ۱۳۸۸
بعضی موقعها خریدارِ حالت، خودتی. مثل دیروز صبح. صبح که نه، هوا تاریک بود. از خواب بلند شدم و طبق عادت نشستم کنارِ تخت، کمی جلو آمدم و دستهایم را روی پاهایم ستون کردم و زیر چانهام گذاشتم. برای دقایقی. بعد متوجّه شدم از گوشهی چشمم چیزهای ریز مانند آب، به آرامی پایین میریزد. برگشتم روی تخت را برانداز کردم. بعد یاد آن بازی مسخره افتادم. بازی اینجوری بود: از آنجایی که با کتابخانه اتاق درآورده بودم، پشتِ کتابخانه و کتابها رو به ما بود. درازکشیده روی تخت، دستش را دراز میکرد و یکی از کتابها را بیرون میکشید و من باید اسمش را بدون نگاه کردن و تنها از روی این که از کجای کتابخانه آن را درآورده بود، میگفتم. اسم بازی هم گذاشته بودیم: «اسم کتاب را بدون دیدن رویش، بگو.» بازی حوصلهسربَر و مزخرفی بود امّا انجامش میدادیم. قَهقَه هم میخندیدم. به چی؟ یادم نیست. از یادم رفته.
"پدرم از آن آدمهایی بود که اگر هم یک وقت هوس میکرد یک شعر بیادبی بخواند میگفت:
«یه زنی میشناسم خیلی درشت/ یه تلهی خرس گذاشته تو... بقیهشو نمیگم، زشته.»
استاد نابود کردن جک است."
بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم، دیوید سِداریس
ترجمهی پیمان خاکسار، نشر چشمه، چاپ اوّل ۱۳۹۱
میگویند آدم حلالزاده نه به پدرش، بل که به داییاش میرود. صبح، بعد از آن فکرهای کذایی در کنارِ تخت، رفتم دمِ در خانهی داییِ بزرگم. زنگو زدم. گوشی را برداشت و گفت: «کیه؟» گفتم: «منم.» گفت: «شما؟» گفتم: «علیم» گفت: «کدوم علی؟» گفتم: «علی... بچّهی خواهرتون.» گفت: «بیا بالا.» گفتم: «نه.» گفت: «چرا؟» گفتم: «باید برم.» گفت: «کجا؟» گفتم: «سرِ کار.» گفت: «چی میخوای؟» گفتم: «اومدم ببینم شما چهکار کردهاید که من که حلالزادهم و به شما رفتم، اینشکلی شدهم. چی شد که اینجوری شد؟» گفت: «من کاری نکردم. مهمترین کارم، اجرای حرکات نمایشی کُشتی کج در حضور مَمَدرضا در جشنهای دوهزاروپانصدساله بوده. دیگه... نه کارِ مهم دیگری نکردم.» گفتم: «ممنون. خدافظ.» گفت: «یا علی.» جوابم را گرفتم و رفتم.
"مرگ هیچ رمز و رازی ندارد.
مرگ هیچ دری به ساحتی دیگر نمیگشاید.
مرگ پایان کار آدمی است."
تنهایی دَمِ مرگ، نوربرت الیاس
ترجمهی امید مهرگان و صالح نجفی، نشر گامِ نو، چاپ اوّل ۱۳۸۴
عصر همان روز، روی میز تحریریه، آگهیهای «همشهری» افتاده بود. برای رفع خستگی شروع کردم به ورق زدن و خواندن بعضی از آگهیهایش. چشمم خورد به یک آگهی با این عنوان: «خراب کردن خانه در اسرع وقت.» زیرش هم با فونت بزرگتر آمده بود: «مرگِ بیدردِسَر خانههای کلنگیتان.» اوّل دلم گرفت. چه کِرمی افتاده است به جانمان که خانههای یکی دو طبقه را خراب میکنیم و جایش این بُرجهای بیریخت و بیقواره را میسازیم. ها؟ امّا بعد از این که خوب فکر کردم دیدم عجب شغلیست. این همان کاریست که در تواناییم هست: خراب کردن. اتّفاقن هر چه که تاکنون خراب کردهم بیسروصدا، بیدردِسَر، حتّا بدون خون و خونریزی بوده. خراب کردم و بهجایش هیچ ساختم. شعار روی کارت ویزیتم را هم انتخاب و گوشهای نوشتم: «خراب کردن از من، درست کردن با شما.»
"نشسته بودند
و به صدای باران گوش میدادند
و فکر میکردند که چه بر سرِ زندگیشان آمد."
عامّهپسند، چارلز بوکفسکی، همان، همان، همان
شب، دیروقت، همان روز، یعنی دیشب آمدم خانه. نشستم و به آلبوم «کنعان» گوش دادم و به این که چه بر سرِ زندگیم آمده، یا خواهد آمد فکر نکردم. من فقط به یک چیز فکر میکردم. چی؟ یادم نیست. از یادم رفته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر