نمیدانم امشب چهش شده بود. پدرم را میگویم. تا رسیدم، از توی اتاق صدایم کرد. داد زد: «بیا.» رفتم. گفت: «درو ببند. بیا اینجا بشین.» رفتم کنارش روی تخت نشستم. بیمقدّمه و یههو شروع کرد به گفتن خاطره. بیشتر، خطابهی اعتراف بود. که: «تو اصلن میدونی اوّلین عشق پدرت کی بوده؟ میدونی یا نه؟» گفتم: «نه.» گفت: «اون دختر اوّلین و آخرین عشقم بود قبل از مادرت.» گفتم: «خب. بعدش؟» گفت: «بعدش هیچی دیگه. اون بود. نشد. میدونستی؟» گفتم: «گفتم نه. بعدش چی شد که نشد؟» گفت: «پدرش طاغوتی بود. درگیریهای انقلاب که شروع شد هِی قرارهامون کمتر شد. هِی کمتر شد. تا دیگه نشد. رفت از ایران.» پُکِ عمیقی به سیگارش زد. چهش شده بود؟ گفتم: «مادر اینا رو میدونه؟» گفت: «آره بابا. من همهچیو بهِش گفتم.» تا میخواستم بلند شوم گفت: «یکبار گفت "ف"...» پریدم توی حرفاش و گفتم: «میدونم... شما هم تا فَرَزاد رفتی... [داستانهای تکراری، حرفهای تکراری]» گفت: «نه. نرفتم. وایسادم و نگاهش کردم. آآآآهه...» به آرامی از اتاق بیرون آمدم و در را پشتِ سرم بستم. به مادرم گفتم: «گفته بهِت؟» گفت: «نه. نگفته.» خداحافظی کردم و از خانه زدم بیرون.
پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
حالا بلخره گفته بوده به مادرت یا نه؟
پاسخحذف