نترسیده بودم. اصلن، فقط کنجکاو بودم. تمام مدّتی که روی صندلی منتظر نشسته بودم تا صدایم کنند، همین حسّ را داشتم. درِ بیشتر اتاقها بسته بود. چندتایی باز بودند که از آنجایی که من نشسته بودم درونشان دیده نمیشد. در نیم ساعت چهل دقیقهای که آنجا نشسته بودم، آدمهای کمی در راهرو رفتند و آمدند. سکوت بود. صداهایی میآمد امّا بسیار آرام. شبیه نجوا و وردخوانی چندین نفر بود. در و دیوارها همه یکدست کرمرنگ بود و هیچ قاب و آویزی بر دیوار نبود. فقط یک ساعت دیواری روبهرویم بود. بالاخره انتظار تمام شد و صدای بمی گفت: «آقا بفرمایید.» به آهستگی بلند شدم و رفتم داخل اتاقی که من روی صندلی کنار درِ، بیرونش نشسته بودم. وسایل اتاق کم بود. چینششان ساده و برای همین لختی اتاق توی چشم میزد. دو میز به صورت «L» کنار هم بود. یکیشان بزرگتر بود. تکصندلی روبهروی میز بزرگتر بود. آنجا جای من بود. همان کسی که صدایم کرده بود، پشت میز بزرگتر نشسته بود. من بودم و او. هیکلش بزرگ و پیشانیِاش پهن و غبغبهای آویزان داشت با چشمهایی ریز. صبح پیش از اینکه بیاید ششتیغ کرده بود صورتش را. پیراهن سفید پوشیده بود و آستینهایش را تا زده بود بالا؛ دو تا. ساعتش را باز و روی میز گذاشته بود. موهای کمپشت و جوگندمی داشت. قیافهاش مهربان بود. لبخندی زد و سری تکان داد و گفت: «چه خبر؟ خوبید؟» گفتم: «سلامتی. خبری نیست. همهی خبرها که پیش شماست.» خندید. وقتی خندید زشت شد. آن قیافهی مهربان به سرعت محو شد. باید حواسم را جمع میکردم لبخندی نزنم تا در رودربایستی او هم بخندد یا حرفی بزنم که نیشش باز شود. پروندهای آبیرنگ را که لبهی میز بود، سُر داد طرف خود و بازش کرد. زمان گذشت. وقتی بیرون آمدم باورم نمیشد من سه ساعت تمام در آن اتاق بودم. گذرِ زمان را احساس نکردم. دهانم کف کرده بود. تاکنون اینقدر حرف نزده بودم. به اندازهی جیرهی همهی هفته حرف زده بودم. پشتِ شانههایم میسوخت. صندلی هم تکیهگاه نداشت. خیلی دوست داشتم روزی پشت آن دیوارهای بلند را، که تهِ اتوبان ایستادهاند، ببینم. کنجکاو بودم داخل آن ساختمانهای سیمانی را ببینم. دیدم و کنجکاویم برطرف شد. از این نظر خوشحال بودم. خرامان با دهنِ کفکرده رفتم مرکز شهر.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر