«خشونت در
انحصار هیچکس نیست.» این جملهی درخشان کارلوس فوئنتس در رمان "سرهیدرا"
است. رمانی که در بخشهایی از آن فوئنتس نبردهای فکری و فیزیکی را میان صاحبان
سرمایه با آدمهایی که دنبال آزادی و عدالت و برابری هستند روایت میکند. فوئنتس
نشانمان میدهد که دو طرف ماجرا نهتنها اعمالشان نتایج یکسانی دارد بلکه در روشهایشان
برای رسیدن به مقصود مثل هم عمل میکنند. حالا مینویخرد کتابی چاپ کرده با عنوان
"چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟" نوشتهی رمون بودُن فیلسوف
لیبرال فرانسوی. مرتضی مردیها هم ترجمهاش کرده. استدلالها و بحثهای بودُن
خواندنی است. اما کتاب چند نکته دارد که جالب و البته بسیار عجیب است. و نشانمان
میدهد این جنگ صلیبی میان چپ و راست، حتا در ایران به کجاها کشیده شده.
مرتضی مردیها، راست است. لیبرال است. آنهایی که ترجمههایش
را خواندهاند میدانند که او سراغ ترجمهی "فایدهگرایی" جان استوارت میل
میرود نه ترجمهی کتابی از ادوارد سعید مثلن. در مقالاتش هم این گرایش دیده میشود؛
حتا در پستهای فیسبوکیاش. در میان انبوهی از روشنفکران چپ در ایران، مانند تمام
جهان که روشنفکران چپ بر لیبرالها غلبه دارند، مردیها نمونهی یک روشنفکر لیبرال
است. او در همان مقدمهاش موضعاش را در برابر افکار چپ رک و بیپرده بیان میکند.
آنجایی که ترجمهی این کتاب را امیدی میخواند تا مکاتب چپ از هیمنهی خود کمی
فرو بگذارند اما در عینحال چندسطر پایین مینویسد: «امید که چنان نباشد که مثل
گذشته بر اثر وفور نشر مقالات و کتب و حتا آکندگی روزنامههای یومیه از ساخت و
واساخت و فرانکفورت و چپ و نیوچپ و هر اسمورسم دیگری از این دست طوری شود که همه
فکر کنند راستیراستی علیآباد هم دهی است برای خودش. فکر کنند اینهایی که راه
افتادهاند و نبش قبر مارکس را در قالب چاپونشر کتابهای متفکرانی با همان مایهی
فکری ولی در قابل نقشونگاری دیگر با سرمایهی لجبازی و پررویی تکرار میکنند، حقیقتاً
چیزی توی چنتهشان است.» (ص۲۱)
مقدمهی کتاب ملکِ مترجم است. ادبیاتی هم که استفاده میکند،
حتمن بهزعم خودش صحیح است. او همچنین در مقدمه دربارهی ترجمه این اثر نوشته که
با پیروی از سنت برخی نویسندگان چپ، زبان این ترجمه را به سمت گفتار و خطابه نزدیک
کرده و از بیطرفی و متانت مرسوم در متون رایج علمی، «مختصری» فاصله بگیرد. مردیها
این ترجمهاش را یک «برداشت آزاد» از متن اصلی دانسته. جدا از اینکه حدود و ثغور
ترجمهی آزاد تا کجاست؟ اصلن معنی ترجمهی آزاد چیست و آیا در دیگر کشورها چنین
ترجمهای با این صفت انجام میشود یا نه، ایکاش ناشر و مترجم روی جلد کتاب نیز همین
ترکیب دو کلمهای را میآورد. بهجای «ترجمۀ» مینوشت ترجمهی آزاد یا برداشت
آزاد. این مهم بود چرا که شاید بعضی از خوانندگان پس از خریدن کتاب احساس کنند
کلاه گشادی سرشان رفته. این کلاه گشاد چیست؟ همان چیزی که مترجم در مقدمهاش
آورده: «با استفاده از کلمهها و ترکیبهای همهفهم و تاحدی عامیانه... کوشیدهام
اثر را برای گسترهی بیشتری خوشخوان کنم.» رمون بودُن همانطور که در معرفیای
که مردیها ازش کرده، یکی از نامبردارترین فیلسوفان و جامعهشناسان متأخر فرانسه
است. استاد سوربن بوده و عضو آکادمی علوم فرانسه، آکادمی انگلستان، آکادمی اروپا،
آکادمی امریکا و آکادمی بینالمللی علوم انسانی بوده. اضافه کنید در آکسفورد و
هاروارد هم درس میداده. چنین شخصیتهای علمی، حتا در سخنرانیهایشان هم بعید است
از زبان علمی دور شوند. بودُن بعید است از کلماتی چون قُبُّلمَنقلِ مارکسیسم،
کارچاقکنهای نظریهی مارکسیسم، نظریههای مارکسیسم تقشان درآمده، مطربخانهی ضدلیبرال
و ترکیبهایی از این دست استفاده کرده باشد. مردیها نوشته «مختصری» میخواسته از
زبان علمی در ترجمهی این اثر دور شود، اما این «مختصری» تبدیل به کیلومتر و مایلها
شده. تا آنجا که بهنظر میرسد حتا معنای جملات هم تغییر کرده باشد. یک مثال کفایت
میکند. بودُن در جایی از سخنرانیاش به بازار کتابهایی اشاره میکند که با دروغگویی
و در بوقکردن برخی از روشنفکران، به چاپهای متعددی رسیدند. در کتاب میخوانیم:
«در سال ۱۹۹۹ یک انتشاراتی اسمورسمدار آلمانی زندگینامهی خودنوشتی
چاپ کرد از فردی به نام بنیامین ویلکومیرسکی. نویسنده در این کتاب شرح کشافی از
فلاکتهایی را بازگو کرده که در دوران کودکیاش در کورههای آدمسوزی آشویتس بر
سرش آمده. کتاب فیالفور به ده- دوزاده زبان ترجمه شد و بعضی از منتقدان آن را
"یک اثر کلاسیک در ادبیات آشویتس" خواندند.» (ص۱۸۵) بگذریم از اینکه ما ادبیات
آشویتس نداریم، بلکه چنین کتابهایی زیر دستهی ادبیات هولوکاست قرار میگیرند،
اما بعید است بودُن از این نکته غفلت کرده باشد، کسی که وارد کورهی آدمسوزی میشود،
بیرون نمیآید. برای بالابردن غلظت شیادی نویسنده و ماجرا برای خوانندهی فارسیزبان
لازم به چنین تغییری در کلام بودُن نبوده. کل ماجرا و شیادی آن نشر و ذوقِ ناموجه
منتقدان چپ کافی است.
اما پینوشتهای کتاب هم داستان دیگری دارد. در پینوشتها
مردیها ضربات سنگینتری از نویسندهی کتاب که بودُن باشد به چپها میزند. مثلن به
این پینوشت توجه کنیم: «بهطور کلی که اهل رسانه اغلب آتشبیار معرکهی روشنفکری
چپ بودهاند... گاهی با خود فکر میکنم چرا کسی اعتراضی نمیکند که مگر چقدر این
دنیا از آدمهایی که حرفی برای گفتن دارند خالی است که یک عده تصمیم گرفتهاند از
متفکران یکبار مصرف دهههای پنجاه و شصت ابرستاره درست کنند.» یا به این پینوشت
که مترجم ضمن ردّ سخن بودُن مینویسد: «پدرهای قرن نوزدهمی و پسرهای قرن بیستمی این
نحله [مارکسیستها] در پختن آش شلهی رادیکالیسم دهههای شصت و هفتاد شرکت سهامی
داشتند. بههمین سبب نمیتوان نونیچهای و نومارکسیستها را به سوءتعبیر جدی سخنان
نیچه و مارکس متهم کرد. همه مبانی و مقاصد مشترک داشتند.» (ص۵۳) یعنی مترجم میرود و
راستتر از خود بودُن میایستد. بیشتر پینوشتها نظریات شخصی مترجم است. بابک
احمدی در مقالهی «یادداشت مترجم»، دربارهی مترجمهایی که که حواشی کتاب را عرصهی
ارائهی عقایدشان میکند نوشته: «او [مترجم] این نکتهی ساده را نمیفهمد که فضای
کتاب کسی دیگر جای اظهارنظر شخصی او نیست. در دفاع از یادداشتهای مترجمان میگویند
خواننده آزاد است آنها را نخواند. به این ترتیب آیا مترجم آزاد است هرکار میخواهد
بکند؟ آیا صرف این نکته که در مقام مترجم قرار گرفته به او حق میدهد تا تأویل
خودش را به محصول کار فکری کسی دیگر سنجاق کند؟ از نظر اخلاقی کتاب متعلق به مترجم
نیست و او فقط صاحب حق ترجمه است.» [نوشتههای پراکنده، یادداشت مترجم، بابک احمدی،
ص۲۹۴]
رمون بودُن خود در ابتدای بحثاش جملهای میگوید که بسیار راهگشاست:
«البته واضح است که ضدلیبرالها دوست دارند لیبرالیسم را در آن شکلهای نهایی و
افراطی آن خلاصه کنند، که راحتتر بشود زیرش را زد؛ اما مشکل اینجاست که دوست و
آشناهای لیبرالیسم هم گاه با چسبیدن به نسخههای رادیکالِ لیبرالیسم و یا نشناختن
چموخم و تنوعِ جلوهها و چهرههای آن، همچو خامدستانه به نفعِ دشمنِخود آتشبیار
معرکه میشوند.» (ص۳۸) در واقع حق با آقای فوئنتس است که خشونت چه در عمل و چه در کلام، در
انحصار هیچکس نیست.