دستهام رو میکنم توی برف. هر دو دستم را پر برف میکنم و میبرم نزدیک دهنش. شروع میکنه به خوردن. هر دوتامون اینقدر برف میخوریم که دست و دهنمون مثل چوب از سرما خشک میشه. بعد کنار هم میشینیم روی یه تیکه سنگ و دستم رو دور کمرش میندازم. کاری که زیاد انجامش نمیدهم. اما اونلحظه همین رو میخواستم.
این تصویریه که مدام یادم میآید. خوابش رو میبینم. خواب میبینم توی خونه نشستهام. من با لباسهای خونه، او با کاپشن سبزلجنی و دستکشهایی که سر انگشتاش بیرونه و کلاه و پوتینهای قهوهایش. توی خواب بلند میشوم و تلویزیون رو روشن میکنم. کانالها رو عوض میکنم. همهشان برفکه. توی یک کانال برفکها بالاوپایین میشن و کنار میرن و تصویر واضح میشه. خودم و او را از نمای پشت میبینم که توی برف روی تیکهسنگی نشستهایم و من دستم را انداختم دور کمرش. ساعتها کانالها رو عوض میکنم. هر چندتا کانال همون تصویر میآد. با کنترل اینقدر کانالها رو عوض میکنم تا اینکه دستام درد میگیره. توی خواب، به خودم میگم بهتره بلندشی بخوابی. به خودم میگم «تو که دیگه میدونی بهترین دفاع خوابه.» بلند میشم میرم توی اطاقم. پتو رو کنار میزنم. میخوابم. توی خوابم، خواب میبینم که میخوابم.
بیدار میشم. هوا هنوز تاریکه. لباسهام رو میپوشم. تلویزیون روشنه و داره دعای روز بیستوششم رو پخش میکنه. بیرون میرم. روی پلهی دم در میایستم. به آسمون شب میگم «سلام».
- کجاست؟
برمیگردم مردی رو میبینم که روی چمنهای پارک کنار خانهام چهارزانو، پابرهنه نشسته. چشمهاش رو بسته. کمرش رو صاف کرده. یوگا میکنه. گفتم «رفته.»
کلمهی «رفته» توی تمام مجیدیه پیچید. مجیدیه خودش هم رفته بود. فقط یک کافهپیاله که حالا شده کبابی پیاله مونده. کارخونهی آبجوسازی هم رفته و جاش گاراژ اومده. امریکاییها هم دیگه نیستن. رفتن. آقاجونم که گوسفندانش رو برای چرا از نظامآباد میآورده اینجا هم رفته. گوسفنداش هم رفتن. چندنسل بعد از اون گوسفندها هم سلاخیشدن. مجیدالدوله صاحب کل اینجا هم رفته. از کُلّش فقط تکهای مونده، یه پوسته از چیزی که بوده.
مرد نفس عمیقی کشید. چشماش رو باز نکرد.
توی آشپزخونه، زیر نور هود، پشت میز نشستهام و زل زدهام به مادرم. داره آماده میشه سحری بخوره. به دستاش نگاه میکنم. یه مشت نعنا رو گرفته بالای یه کاسهی پر از ماست. دستاش رو بههم میماله. نعناها از لای دستاش میریزه تو کاسه. نمک میزنه. آب یخ میریزه توی کاسه. همشون میزنه. میذاره جلوم. سر میکشم. بوی دستاش از دهنم میره پایین. از بالای کاسه راهروی ورودی خونه رو میبینم. با کاپشن سبزلجنی و دستکشهایی که انگشتهاش بیرونه و کلاه و اون پوتینهای قهوهایش، تکیه داده به دیوار.
کنار رودخونهی مجیدیه ایستادهام. یک باریکهی آب از وسطش میگذره. میگن رودخونه میره تا پادگان عشرتآباد. بعد از اونجا کسی نمیدونه رودخونه کجا میره.
برگشتنی، توی پارک مرد یوگایی رو دیدم که جلوی درخت وسط پارک ایستاده بود. پیشونیش رو گذاشته بود روی تنهی درخت. چشماش رو بسته بود. به درخت گفت «گریختن از دست تو محال است.» همونلحظه مؤذنزاده دادِ اذان سرداد.
پتو رو کنار میزنم. با کاپشن سبزلجنی و دستکشهایی که سر انگشتاش بیرونه، با کلاه خوابیده. پوتینهای قهوهایش رو کنار تخت جفت کرده. کنارش میخوابم. دستم رو میندازم دور کمرش.