چهارشنبه

زن‌دایی

۱
مادرم و خاله‌ام دفترچه‌هاشان را گذاشته‌اند جلوی‌شان و دارند اسامی را با هم چک می‌کنند. آن‌ها دارند برای دایی‌ام زن می‌گیرند. در جست‌وجوی یک زن‌دایی جدید. با این‌که آرام حرف می‌زنند اما من صدای‌شان را می‌شنوم. آن‌ها می‌خواهند دایی‌ام را دوباره بفرستند ته چاه. «دوباره می‌خواید اون رو بفرستید ته چاه.» بهم بی‌محلی کردند. مادرم از پیش خواهرش بلند شد و رفت سمت آشپزخانه. در مسیرش از جلوم رد شد. به من نگاه نکرد. بلند گفت: «دوباره باید عاشق شه.» مخاطبش خواهرش بود، اما فهمیدم جواب من را هم دارد می‌دهد. گفتم: «عشق اونی نیست که به زبان بیاد.» خواهرم از توی اطاق دربسته‌اش داد زد: «مزخرفه». به خاله‌ام گفتم: «خاله‌جان، نیکلاس ری یه فیلم داره به نام در مکانی خلوت. یه‌جاش بوگارت برمی‌گرده به معشوقه‌اش می‌گه عشق این نیس که بهت بگم دوستت دارم. عشق اینه که تو رو وقتی داری توی آشپزخونه نیمرو درست می‌کنی، از دور ببینم.» خاله‌ام همان‌جوری نگاهم کرد که سال‌ها پیش سر کلاس‌هاش به دانش‌آموزان هفت‌هشت‌ساله‌اش نگاه می‌کرد. گفت: «فیلم کی؟» گفتم: «نیکلاس ری». صدای گزارش‌گر بی‌بی‌سی فارسی از توی تلویزیون بیرون آمد و توی کل خانه پخش شد: «نیکلاس نیک‌سادات بی‌بی‌سی.»
من نمی‌فهمم چه‌طوری آدم باید یک زن‌دایی دیگر را بپذیرد. وقتی بچه بودی یکی زن‌داییت بوده. بزرگ شدی همان زن، زن‌داییت بوده. توی مهمانی‌ها زن‌داییت بوده، توی ختم‌ها، توی عروسی‌ها زن‌داییت بوده. یک قرن است که او زن‌داییت بوده. حالا یکی دیگر دارد می‌آید جایش.
خمپاره‌ها سوت کشیدند.

۲
یک شب قبل از این‌که مادر و خاله‌ام داشتند اسامی خانم‌های آشنای‌شان را با هم چک می‌کردند، توی خواب و بیداری تشنه‌ام شد. توی تاریکی، با شورت رفتم توی آشپزخانه. در یخچال را باز کردم. لامپش روشن شد و نور افتاد کف آشپزخانه. پارچ را برداشتم. برگشتم دایی را دیدم که گوشه‌ی آشپزخانه، کف زمین نشسته بود. از ترس چنان جیغ کشیدم که خود دایی هم به جیغ کشیدن افتاد. یک مدتی من جیغ بکش، او جیغ بکش. تا این‌که وقتی خوب جیغ‌کشیدن‌هامان ته کشید دایی گفت: «با شورت می‌خوابی؟»
گفتم: «آره.»
دایی گفت: «با شورت خوابیدن خیلی خوبه.» نمی‌دانستم دایی هم با شورت می‌خوابد. ازش پرسیدم، گفت دوسه هفته است با شورت می‌خوابد. 
دایی مثل همان تک‌عکس دوران جوانی‌اش که دارم، نشسته بود. یک پایش را توی شکمش جمع کرده بود. تکیه داده بود به دیوار. توی تاریکی شده بود همان آدم توی عکس. لاغر و نحیف. داشت سیگار می‌کشید. هیچ‌موقع سیگار دست دایی ندیده بودم. هیچ‌موقع هم یادم نیامد که در جمله‌ای از کلمه‌ی سیگار استفاده کرده باشد. دایی پک‌های عمیق به سیگار می‌زد و دودش را می‌فرستاد بالای سرش. دود معلق می‌ماند و بعد توی هوا بخش می‌شد. رفتم به موازاتش آن طرف آشپزخانه روی زمین نشستم. گفتم: «دایی نباید بری دوباره توی چاه.»
گفت: «تو می‌دونی دوباره یه زندگی جدید رو ساختن یعنی چی؟»
گفتم: «نه نمی‌دونم.» بعد برایش تعریف کردم که یکی از شغل‌های من ویران‌کردن است. برایش گفتم که کار من ویران‌کردن است و نه ساختن. و بعد بخشی از ویران‌کردن‌هایم را تعریف کردم. دایی بهم گفت شک بیچاره‌اش کرده. توی دلم گفتم شک آغاز ایمان است. بلند شدم و از توی یخچال دوتا قوطی کوکا درآوردم. قوطی اول را باز کردم. صدای بازشدن در قوطی کوکا نسخه‌ی کوچک‌شده‌ی صدای انفجار خمپاره‌ای بود که صورت دایی را سوزانده بود. همان صدا را داد.

۳
روزها شب می‌شد. شب‌ها روز می‌شد. در نور، در تاریکی. در آفتاب، در طوفان و در باران مادرم و خاله‌ام را می‌بینم که می‌روند در جست‌وجوی زن‌دایی جدید. آن‌ها را می‌بینم که صندلی عقب تاکسی نشسته‌اند؛ توی اتوبوس خاله‌ام نشسته و مادرم بالاسرش ایستاده؛ از پله‌های برقی مترو بالا می‌آیند، پایین می‌روند؛ از ماشین پیاده می‌شوند؛ مادرم قفل فرمان به ماشین می‌زند؛ خاله‌ام دکمه‌ی دزدگیرش را می‌زند و کار نمی‌کند؛ در پیاده‌رو کنار هم راه می‌روند. مادرم و خاله‌ام در تمام تهران و حومه‌اش به هزاران تکه تقسیم شده‌اند و دارند دنبال زن‌دایی جدید می‌گردند.
توی کل تهران و حومه خمپاره‌ها سوت می‌کشند.

۴
یک روز قبل از این‌که با دایی کف آشپزخانه بنشینم و کوکا بخورم، توی خانه‌ام داشتم آلبوم خانوادگی‌مان را نگاه می‌کردم. عکس دایی آن‌جا بود. لاغر. تکیه داده بود به کیسه‌های شنی. در سنگری در جایی که پایین عکس با خودکار آبی نوشته بود «دوکوهه». یک عکس امام هم روی جیب پیراهنش، چسبیده بود. بخش‌هایی از ریش امام سیاه بود. دایی یک پایش را توی شکمش جمع کرده بود و یک پایش هم زیر باسنش بود. نگاهش کردم. صورتش آن‌موقع هنوز صاف بود. جمع نشده بود. نسوخته بود. پیراهن پوشیده بود اما می‌دانستم که کتفش هنوز سوراخ نشده بود. آن سوراخی که تا مدت‌ها می‌توانستی، بی‌دقت یک نخ را از این‌ورش رد کنی و از آن‌ور سر نخ را بگیری و بعد از مدت‌ها هم با دقت زیاد می‌توانستی همین بازی را با کتف او ادامه بدهی و بعد، مانند هر سوراخ دیگری پر شد. ترکش‌ها از بدنش درآمدند. یا جذب شدند. جایش هزاران سوراخ و ترکش دیگر سردرآوردند؛ مانند هزاران آدم دیگر که با هزاران سوراخ و ترکش دارند بازی می‌کنند. عکس را یک‌کم دیگر نگاه کردم. روی میز گذاشتم و گوشی را برداشتم و زنگ زدم به زن‌داییم. با احترام ابتدا سلام کردم و بعد چشم‌هایم را بستم و شروع کردم به داد زدن: این همون آدم هست یا نه؟ چرا اون‌موقع گفتی آره و زنش شدی؟ چرا قبول کردی؟ چرا ازش بچه‌دار شدی؟ چی کم گذاشت براتون؟ چی برای بچه‌هاش کم گذاشت؟ چرا ولش کردی؟ چرا یک‌باره ول کردی و رفتی؟ چندتا چی و چرا دیگه هم گفتم. ته‌ش هم گفتم ریدم به این دنیا. گوشی را قطع کردم. چشم‌هایم را باز کردم. همه‌جایم داشت می‌سوخت. گر گرفته بودم. صورتم داشت می‌سوخت. لباس‌هایم آتش گرفته بود. شعله‌های آتش داشت از بدنم به وسایل خانه می‌گرفت. بلند شدم و دویدم سمت حمام و رفتم زیر دوش. تا مدت‌ها آن زیر ماندم. زیر دوش دلم برای دایی سوخت. دلم برای زن‌دایی سوخت. زیر دوش دوباره گفتم ریدم به این دنیا. همان زیر دوش نشستم. نمی‌دانم چقدر.
خمپاره‌ها زیر دوش سوت می‌کشیدند.

۵
دو شب قبل از این‌که کار دست خودم و خانه‌ام بدهم و در آتش بسوزم، مادرم داشت برای‌مان تعریف می‌کرد که عصر با خاله‌ام می‌بینند که دایی پشت فرمان، توی ماشینش می‌نشیند و بلوار را دور نمی‌زند و نمی‌رود پیش پای دختر میان‌سالی که دختر یکی از همکاران مادرم هست و او هم طلاق گرفته و می‌خواهد زندگی جدیدی بسازد و آن‌طرف بلوار ایستاده، روی ترمز بزند و در را باز کند تا کنار دایی بنشیند و با هم بروند دوری بزنند و حرف بزنند و با هم چیزی بخورند و با هم حرف بزنند و حرف بزنند. و باز حرف بزنند با هم. مادرم گفت دایی پشت ماشینش خشکش زده بود و دودستی فرمان را چسبیده بود و آخرش هم سرش را می‌گذارد روی فرمان و گریه می‌کند و بعد برای‌مان تعریف کرد که پایش را روی گاز می‌گذارد و می‌رود بدون آن که بلوار را دور بزند. مادرم و خاله‌ام رفتن برادرشان را نگاه می‌کنند و دست‌خالی به خانه برمی‌گردند. مادرم چادرش را انداخت روی سرش و زیر گلویش را گره زد و نشست روی صندلی. می‌خواست تکبیر بگوید که گفتم «چون خود را به دست آوردی، خوش می رو. اگر کسی دیگر را یابی، دست به گردن او درآور و اگر کسی دیگر نیابی، دست به گردن خویشتن درآور، مامان جان.» خواهرم از توی اطاق گفت: «مزخرفه.»
گفتم: «دایی دیگه لاجونه.»
مادرم گفت: «وقتی لاجون می‌شه که وقتی می‌ره خونه‌ش چراغ خونه‌ش رو ببینه که خاموشه.» بعد گفت: «آدم نباید هرز بره.» خواهر کوچکم از توی همان اطاق داد زد: «مگه دایی پیچه هرز بره؟» بعد خندید. بعد پدرم سیگارش را روشن کرد و گفت: «انسان یک پیچ است.» بعد من از خانه بیرون زدم. پیاده می‌رفتم سمت خانه‌ام. با هر قدمی که برمی‌داشتم صدای سوت و انفجار خمپاره‌ها را می‌شنیدم.