۱- نادژا همسر اوسیپ ماندلشتام تعریف میکند که شبی که آنا آخماتووا مهمانشان میشود، شبی در سال ۱۹۳۴، اوسیپ میرود و از در و همسایه یک تخممرغ قرض میگیرد تا آن را جلوی میهمانشان بگذارد. نادژا از فقر مطلقشان مینویسد. از بیپولیشان. از دوران ناتمام بیکاری اوسیپ. نشریات از گرفتن مقاله از اوسیپ جلوگیری میکردند. جلوی انتشار کتابهایش را گرفته بودند. کارت شناسایی اوسیپ را هم گرفته بودند. بیهویت. آن شب مهمانی، میشود شب دستگیری ماندلشتام. ساعت یک شب اونیفورمپوشها به در خانه میکویند. در باز میشود. به داخل خانه میآیند. اعضای خانه تفتیش بدنی میشوند. مأموران وسایل خانه را زیرورو میکنند. میخواهند اوسیپ را ببرند. نادژدا نوشته: «ناگهان آخماتووا گفت که ماندلشتام باید قبل از رفتنش چیزی بخورد و او تخممرغ آبپز را به ماندلشتام داد. ماندلشتام پشت میز نشست، تخممرغ را پوست کند، مقداری نمک رویش پاشید و آن را خورد».
شعر هجو اوسیپ ماندلشتام دربارۀ استالین، کار دستش داده بود. او سروده بود:
«و زمانی که میخواهیم دهنهایمان را نیمهباز کنیم
آن ایلیاتی کوهنشین کرملین بازمان میدارد
انگشتان ستبر چون کرمهای لزج
فرامین لازمالاجرا به وزن چهل پوند».
۲- توی یوسفآباد که همیشه وقتی با حسین گذرمان به آن محله میافتد، بهش میگویم خانهی آدم باید اینجا باشد؛ توی پارکینگ یکی از همین خانههای زیبای یوسفآباد، یکروز کفش و جوراب مجید شریف از پایش درآورده میشود. سوزن آمپولی را زیر ناخن انگشت بزرگ پایش احساس میکند. سرنگی حاوی پتاسیم. تزریقی تمیز و با دقت. بعد جوراب و کفش به پا، سوار ماشین میشود. صندلی عقب مینشیند. ساعاتی بعد، قفسهی سینهاش درد میگیرد. سکته میکند. رها میشود.
توی همین اتوبان همت بوده که روزی ماشینی با سرعت حرکت میکرده. حرکت میکرده تا بیندازد توی کمربندی بهشتزهرا. صندلی عقب محمد مختاری، سرش را انداخته بوده پایین. بعد، در مقصد، در اطاق یک آپارتمان، وسط اطاق زانو میزند. دستبسته. چشمبسته. طنابی دور گردنش انداخته میشود. روی شکم میافتد. پنج دقیقه طناب به گردنش فشار میآورد. طناب ول نمیکند. مختاری فریاد میزند اما پارچهای سفید مزاحم دهانش بوده. مختاری پتوپیچ توی صندوق عقب ماشین میخوابد. در نزدیکی کارخانهای سیمان جایی در افسریه، رها میشود. لای پتو.
توی همین خیابان کریمخان عزیز، با این خیابانهای فرعی زیبایش، همینجا بوده، چهارشنبهروزی بوده که پوینده، از ولیعصر پیاده راه میافتد و میآید سمت پل. آدم عاقل همیشه ولیعصر تا هفت تیر را پیاده گز میکند. سر خردمند سوار یکی از تاکسیهایی میشود که خیابان را تا پایین، تا انقلاب میروند. سر لالهزارنو توی انقلاب، سوار ماشین میشود و توی آپارتمانی میرود که مختاری، رفیقش رفته بود. همان شکلی که رفیقش بیرون آمده بود، بیرون میزند. لای پتو. رها میشود در نزدیکی بهشتزهرا؛ توی جادهی شهریار.
۳- هفدهسال پیش بود. پاییز هفدهسال پیش بود. داشت باران میآمد. کنار دکهی روزنامهفروشی ایستاده بودم. از زیر نایولنی که روی روزنامهها کشیده شده بود، آن تیتر کوچک، آن بالا، سمت راست صفحۀ اول «سلام»، کجومعوج دیده میشد. روزهای بعدش هم توی ستونها، گوشه و کنار صفحات، اخبارش منتشر میشد. تا اینکه «صبح امروز» منتشر شد. آن تیترها بزرگ و بزرگتر شدند، اسمهایشان را بزرگ میزدند. میرفتم دنبالشان تا آنها را بشناسم. رفتم کتابهایشان را خریدم؛ «جامعهشناسی رمان»، «تاریخ و آگاهی طبقاتی»؛ توی دستدومفروشیها، «زادهی اضطراب جهان» را پیدا کردم. محمدجعفر پوینده در سطرهای پایانی مقدمهی «جامعهشناسی رمان»، در همان زمانی که فشار زندگی، فشارش میداده، در اوج بیکاری، در اطاق کارش در خانهای اجارهای مینویسد: «ترجمهی کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" را در اوج انواع فشارهای طبقاتی و در بدترین اوضاع مادی و روانی ادامه دادم و شاید هم مجموعهی همین فشارها بود که انگیزه و توان به پایانرساندن ترجمهی این کتاب را در وجودم برانگیخت. و راستی چه تسلائی بهتر از به فارسیدرآوردنِ یکی از مهمترین کتابهای جهان در شناخت دنیای معاصر و ستمهای طبقاتی آن.»
فکر میکنم آنها دوبار متولد شدند. تولد اول وقتی به دنیا آمدند و تولد دوم هنگام مرگشان. مردن برایشان تولدی دیگر بود. همین چندشب پیش بود، توی کریمخان راه میرفتیم، از سر ویلا و خردمند و ایرانشهر عبور میکردیم و این تکهشعر محمد مختاری را میخواندیم:
«نزدیکشو اگر چه نگاهت ممنوع است.
زنجیرهی اشاره همچنان از هم پاشیده است
که حلقههای نگاه
در هم قرار نمیگیرد.
دنیا نشانههای ما را
در حولوحوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.
نزدیکشو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفتهایش بدگمان شد.»
پینوشت: بند اول دربارهی کتاب «امید علیه امید» است. خاطرات نادژا ماندلشتام. نشر ثالث، چاپ اول، ۱۳۹۴. کتابهای «جامعهشناسی رمان» و «تاریخ و آگاهی طبقاتی» هر دو نوشتۀ جورج لوکاچ به ترجمهی محمدجعفر پوینده است. هر دو توسط نشر تجربه منتشر شدهاند. «زادهی اضطراب جهان» هم مجموعه اشعاری است به ترجمهی محمد مختاری.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد
پاسخحذفرنگی کنار این شب بیمرز مرده است