«آقای احمدی اینجا چیکار میکنید؟ خسته شدی، منم خسته شدم. شصت سال از من بزرگتر هستی اما مشکلمون یکیه. میخوای فرار کنی، جایی برای فرار نیست دیگه. ساعت زنگزده زنگاش رو زده آقای احمدی. قیافهت هم یکجوریه انگار داری چیزی رو متذکر میشی، دیگه چیزی رو نباید متذکر شی. تذکراتت رو دادی دیگه. بچههات هم که رفتن. بچههات رو هم که بزرگ کردی و رفتن. خوب کاری کردن که رفتن. بمونن چی بشه. بیا بریم آقای احمدی. بریم دکتر. بریم پدرجان. تو چهجور دکتری هستی که نمیتونی خودت رو خوب کنی؟ آدم دیگه از یهجا به بعد خوب نمیشه. درد کهنه میشه. بیا دکتر چیزی نمونده. اونور وایسادن.» اینها را داشتم به آقای احمدی میگفتم. ساعت یک و یکونیم شب بود. یک شب توی ماه رمضان بود. زده بود بیرون. عادت داشت بزند بیرون. بیرونروی. یهو در را باز میکرد و از خانهاش بیرون میزد. آقای احمدی نودویکسالش بود. مامان زنگ زد و گفت آقای احمدی مُرده. همسایهی طبقهی پایینشان بود. من فقط یکبار با آقای احمدی حرف زدم. یعنی من فقط حرف زدم. او حرف نمیزد. فقط میلرزید. او را داشتم میبردم آن طرف پل عابر. جایی که پدرم و دخترش ایستاده بودند منتظر ما. مسیری که توی ده دقیقه دویده بودم و دنبال آقای احمدی گشتم تا او را پیدا کردم، حالا چهل دقیقه طول کشید که برگردیم. آقای احمدی را وقتی پیدا کردم که روی لبهی جدول خیابانی نشسته بود. خیابانی اونطرف اتوبان همت. نشسته بود و عصاش هم کنارش بود. با دمپایی. میلرزید. دخترش از آنور اتوبان بهم زنگ زد. پرسید «حالش چطوره؟» گفتم «خوبه. خوبه. مشکلی نیست.» داشتم او را میدیدم که داشت با تلفن با من حرف میزد. ازش پرسیدم «پدرت رو میشه بغل کرد و بیارم؟» گفت «نه نمیذاره. ناراحت میشه.» پس دست آقای احمدی را گرفتم و با هم پلههای پل عابر را بالا رفتیم. از پل عابر آرام، آرام، خیلی آرام و آهسته عبور کردیم. ماشینها زیر پاهایمان با سرعت عبور میکردند. من با آقای احمدی حرف میزدم. من فقط یکبار با آقای احمدی حرف زدم.
مامان گفت دیشب مُرده. من آقای احمدی را بیشتر در این وضعیت میدیدم که وقتی پاگرد اول ساختمان را رد میکردم، او را میدیدم. در واحدشون باز، زیر چهارچوب در ایستاده، تکیه داده به عصایش. میگفتم سلام. جواب نمیداد. میرفتم و پاگرد دوم که میچرخیدم نگاهم بهش میافتاد. آقای احمدی انگار داشت مسیری که من ثانیههایی قبل ازش عبور کردم و از جلوش رد شدم را میدید. او هم مانند هر ساحر پیری در مرحلهی نبرد با سایهها بود. صورت آقای احمدی خاص بود. چشمهای درشت آبی. خیره و لبهایی که انگار همیشه در حال گزیدن آنها بود. در حال تذکر دادن. میلرزید. وقتی میلرزید، عصایش هم میلرزید. حتا وقتی دستش را گرفته بودم و داشتیم از پل عابر عبور میکردیم، من هم میلرزیدم. پل عابر میلرزید. انگار کائنات میلرزید. سه پسرش به ترتیب سن، در امریکا، فرانسه و آلمان بودند. دو دخترش هم به ترتیب در فرانسه و آلمان بودند. یک دخترش هم پیش خودش. پیش خودش و زنش بود. دخترش از آنها مراقبت میکرد. آقای احمدی دکتر بود. پزشک عمومی بوده و یکزمانی مطب هم داشته.
توی حیاط پر شده از این پلاکارهای زشت سیاه که برای مرگ کسی میزنند. خیلی زشت وبیریخت است این پلاکاردها. رویشان شمع و پروانه و این مزخرفات میکشند. مخاطب پیامی که روی پلاکاردها نوشته شده متفاوت است. اما همهشون کنار کلمهی «درگذشت» یک نام را نوشتهاند. آقای فلانی، درگذشت علیداد اکبری را به شما و خانوادهی محترمتان را تسلیت میگوییم. همچو چیزهایی. علیداد یا علیداد، اسم آقای اکبری بود و نمیدانستم. دستهگل و تاجگل هم گذاشتهاند. حیاط پر شده از عطر آنها. پلهها را بالا میروم. پاگرد اول را رد میکنم. در واحد باز است اما دکتر احمدی طبیعی است که آنجا ایستاده نباشد. شوخی که نیست، آقای احمدی مُرده. میخواستم پلهها را بالا بروم و بروم خانهی پدری. اما برگشتم و رفتم داخل خانهی آقای احمدی. مادرم را در آشپزخانه میبینم. با دختر آقای احمدی حرف میزد. چندنفری روی مبلها نشستهاند. مادرم پشت تلفن گفت بچههایش دارند به ترتیب از امریکا و فرانسه و آلمان به تهران میآیند. یک گوشهای گیر میآورم. روی میزی عکس بزرگی از آقای احمدی گذاشتهاند. با همان قیافهی متذکرش. باران میبارید و میآمد و میخورد کف پاسیو. پاسیو مشترکی بین واحدهای شمالی آپارتمان. که وقتی باران میآید صدای خوبی تولید میکند. همیشه که باران میآید دوست دارم خودم را برسانم خانهی پدری و به آن صدا گوش بدهم. حتماً آنوقتها هم یک طبقه پایینتر آقای احمدی به آن صدا گوش میداده. البته اگر میتوانست گوش بدهد. نمیدانم به خاطر چی بود، به خاطر حالوهوا بود، آن تیرگی محیط بود، بهخاطر باران بود یا بهخاطر عکس آقای احمدی بود یا خودش یا به خاطر مرگ کسی. من توی این سالها یک اخلاقی کمکم پیدا کردهام که برای مرگ کسانی که دور و ناآشنا هستند بیشتر متأثر میشوم. شروع کردم به گریهکردن. زار میزدم. اشک ریختم. یک دختر کوچکی یک ظرف خرما آورد، با یک استکان چایی. دو تا خرما برداشتم. از آنها بود که لایشان گردو میگذارند. صورتم را با دستمال کاغذی پاک کردم. خرماها را با چایی خوردم. خیلی خوشمزه بود. بعد از آن باز هم کمی اشک ریختم. بلند شدم و بیرون رفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر