جایی که ایستاده بودم، اسمش ایستگاه مترو بود. یکزمانی میخواست ایستگاه مترو بشود اما هیچوقت ایستگاه مترو نشد. گودبرداریاش را انجام دادند و دورش را هم حصار فلزی کشیدند و یک تابلویی که آرم مترو بود، بزرگ به میلهای دراز جوش داده بودند که از دور هم میشد آن را دید و لامپ داشت و شبها روشنش میکردند و حشرات جلوی آن وول میخوردند و زیبا بود. البته فقط چند هفته شبها روشنش کردند. بعدتر خاموشش کردند و خاموش ماند تا روزی که برش داشتند. آن محوطهی وسیع گوبرداری پس از چندماه تبدیل شد به مکانی برای فوتبال و البته مکانی برای تسویه حسابهای شخصی و گروهی. کولوسئوم. میتوانستی تا جایی که جا دارد طرف را کتک بزنی و یا تا جایی که جان داری کتک بخوری و کسی هم نفهمد. از بیرون دید نداشت. بعد از چندسال، وقتی مهندسان شهرداری نقشهی عبور خطوط مترو را عوض کردند و قرار شد دیگر مترویی از آنجا عبور نکند، آمدند گودال را پر کردند و صاف کردند و چندماه بعدش هم چند ساختمان آنجا ساختند اما اسم آنجا همچنان ایستگاه مترو بود. حتا وقتی چندسال بعدتر هم که آن چند ساختمان را تخریب کردند و صاف کردند و آنجا پارک شد و دار و درخت و نیمکت و وسیلهی بازی آنجا کاشتند، باز اسمش ایستگاه مترو بود. اینجا دروازهی ورود بود. همینجا میایستادیم و اگر داخل کولوسئوم نبودیم، حتماً به حصارهای فلزی تکیه داده بودیم. آنطرفتر وقتی خورشید پایین میآمد و هوا تاریکتر میشد، بزرگترها میآمدند و دستههای کوچک تشکیل میدادند و حرف میزدند و سیگار میکشیدند. و البته دخترها. تماشای آنها کاری دائمی برای آنها بود.
آقامحمود دیگر نیست. جای مغازهاش یک مغازهی دیگر ساختهاند. لوازم آرایشی و بهداشتی. آقامحمود اگر بود و دورهی جدید مغازهاش را میدید، حتماَ خوشحال میشد. اما مغازهی خود آقامحمود از آن مغازههایی بود که همهچی میفروشند. کنار هم. بدون اینکه اجناس مزاحم همدیگر شوند. قابلمه و دمپایی و دفتر و مداد و ذغال و برنج و برس و خیلی چیزهای دیگر. اگر جا داشت نان هم در مغازهاش میپخت. خودش یکبار این را گفته بود. اما کار اصلی آقامحمود گاز بود. آقامحمود برای این کار معروف بود. از جاهای دیگر سراغش میآمدند. مشتری داشت. گاز. پرکردن کپسولها و پیکنیکها. آقامحمود این کارش را بیشتر از فروختن اجناس دیگرش دوست داشت. پیشبند آبیاش را به تن میکرد و عینک پنسیاش را به چشم میزد و کپسول را میگرفت و شلنگ گاز را به کپسول وصل میکرد و میگفت «عقب وایسا» و شیر را باز میکرد. کپسول که پر میشد میگفت «تموم شد». در آخر دستهایش را دور آتش کبریت کاسه میکرد و سیگارش را روشن میکرد. اگر هم کپسولها زیاد میشد، باید وقت میگرفتی. در جدولی که توی دفتری میکشید، نوبت مینوشت. اینجای مناسکش را دوست داشت: «تو ساعت ۲ظهر بیا، فلانی ساعت ۵عصر بیا، فلانی سر راه به عصمتخانم هم بگو کپسولش آمادهس.» اما معمولاً چیزی که خیلی خیلی دوستش داری، یکروزی بهت ضربه میزند. این یک قانون است. ما توی کلاس نشسته بودیم که صدای آن ضربه را شنیدیم.
آقای اسماعیلی معلم ادبیات کلاس اول راهنمایی بود. آقای اسماعیلی انسان آرامی بود. کلاسهای درس او را دوست داشتم. بسیار شمرده حرف میزد و ثابت پشت میزش مینشست. کمتر تکان میخورد و از سرجاش بلند نمیشد. به او خیره میشدم. به دهان او خیره میشدم. من هم ثابت میشدم. کرخت میشدم. انگار وارد یکجور نئشگی میشدم. تا جایی که صدایش را نمیشنیدم و این حالت را بسیار دوست داشتم. آقای اسماعیلی برای تفسیر یک بیت از فردوسی و عطار یا وقتی داشت یک درس را توضیح میداد، یا وقتی یکی از بچهها انشایش را میخواند، میگفت «ببینید بچهها فیلمها و آهنگهای زیادی هست که براین اساس ساخته و کشیده شدن، تابلوهای زیادی نقاشان کشیدن مثلاً»، بعد از یک تابلوی آبرنگ حرف میزد که آن را در فرودگاه استانبول دیده بود. چندباری از او خواستیم دربارهی تابلوهای دیگری که میگفت درموزههای نیویورک و لندن و تورنتو دیده برایمان تعریف کند اما هربار فقط از آن تابلوی آبرنگ حرف میزد. اگرچه تمام مثالهای آقای اسماعیلی به یک تابلو ختم میشد اما او را مردی هنردوست که جهان را رفته و گشته، میدانستیم. او به نقطهای روی دیوار آخر کلاس خیره میشد و از آن تابلو حرف میزد. اینقدر این تابلو را با جزئیات برایمان شرح داده بود که ندیده میتوانستیم نسخههایی از آن را بکشیم. من پای تخته بودم. داشتم انشا میخواندم. انشایم دربارهی «آوای وحش» بود. آن روزها گرفتار «آوای وحش» جک لندن بودم. یکی از اولین کتابهایی که خوانده بودم. توی روزنامهی «اطلاعات» در مقالهای که اصلاً نفهمیدم دربارهی چه بود، ترکیبی از کلمات را دیدم که خوشم آمد. چیزی یا کسی «نشانمان میدهد». این نشانمان میدهد را تا توانستم در انشایم استفاده کردم. در انشاهای بعدیام هم از آن بهصورت افراطی استفاده میکردم: «جک لندن نشانمان میدهد»، «گرگها نشانمان میدهد»، «باگ نشانمان میدهد»، «قصه نشانمان میدهد» و... داشتم تکهای از رمان را میخواندم: «مردم از پی سوجت ساوند گرفته تا سان دیهگو، همگی به قطب شمال هجوم آورده بودند. آنها فلز زردرنگی پیدا کرده بودند و هزاران نفر دیگر هم به سرزمینهای شمالی هجوم میبردند تا به آنها ملحق شوند و دنبال طلا بگردند.» یا این تکهاش که وقتی خواندم نفسم پای تخته بالا نمیآمد: «اما این گرگ همیشه تنها نیست. چه بسا شبهای بلند زمستان، هنگامی که گرگها در درههای کمعمق، در پی شکار خویشاند، زیر نور کمرنگ مهتاب یا نور درخشان قطب شمال، پیشاپیش گرگها میدود و بسیار بلندتر از آنها خیز برمیدارد و هنگامی که با گلهی گرگها آواز دنیای وحش را سر میدهد، حنجرهی بزرگش به شدت میلرزد.» حرفم را آقای اسماعیلی قطع کرد. بعد به دیوار خیره شد و گفت: «نقاش در تابلویی که در فرودگاه استانبول نصب بود و من اون رو دیدم، اسکلهای کنار دریا رو کشیده بود با چندتا قایق با بادبانهایی افراشته. روی عرشهی کشتیها هم مردایی رو کشیده بود که برای زنان توی ساحل دست تکون میدن.» آقای اسماعیلی به اینجا که میرسید سکوت میکرد. آن روز هم سکوت کرد. بعد بووومبببب. صدای انفجار آمد. مغازه، اجناس، کپسولها و آقامحمود دست در دست همدیگر ترکیده بودند. یکجوری ترکیده بودند که جنازهی آقامحمود هیچوقت پیدا نشد. یک چیزهایی از بدن آقامحمود پیدا شد اما درست و کامل، نه. بعد از مدرسه، وقتی به صحنه رسیدم که همهچیز تقریباً تمام شده بود. مغازه شبیه یک چیز دیگری شده بود. یک جسم بیشکل بزرگ سیاه و سوخته با کفهای سفیدی گوشه و کنارش. چند مأمور آتشنشانی داشتند شلنگها را توی ماشینها میچپاندند. رفتم خانه. آن دو بیوه را دیدم. مرموزترین آدمها. تا من را دیدند ساکت شدند.
از اینجا که ایستادهام، یعنی ایستگاه مترو، دارم ممدفری را میبینم. او هیچ تغییری نکرده. همچنان سالم و قبراق است و البته حرکاتش کمی کند شده. چند پلاستیک آشغال بزرگ جلویش گذاشته و محتویات آن را نگاه میکند. بلند میشود و سر جوب مینشیند و دستش را داخل جوب میکند و میگردد. چیزی بالا میآورد. آشغالهای رویش را پاک میکند. یک بطری شیشهای است، یک چیزی مثل شیشهی خیارشور. آن را زیر نور تیر چراغبرق میگیرد. مثل جویندگان طلا. او از سیسال قبل از تولد من کارش همین بوده. کارش همین بوده که هر روز کل خیابانهای اطراف را زیرپا میگذارد و در بشکههای آشغال را برمیدارد و چیزهایی پیدا میکند. توی خیابانها و کوچهها سرمیکشد، جلوی خانهها و زیر پلکانها و توی زمینهای خالی و خرابههای پشت خانهها و مغازهها کندوکاو میکند. هرچیزی که بهنظرش همچنان چیزی است، جمع میکند. مثل الآن، همان موقع هم فکر میکردم چه کار سختی دارد. همیشه ممدفری یک چیزهایی را پیدا میکرد که آشغالجمعکنهای دیگر یا نانخشکیها که در ساعات اضافهکاریشان به آشغالها هم نزدیک میشدند، دور میانداختند. ممدفری ارزش یک چیزهایی را تشخیص میداد که دیگران نمیدادند. توانایی او همین بود. مردی که هیچکس سنش را نمیدانست و لاغر بود و موهایش فر داشت و یک ماهگرفتگی هم روی صورتش بود. یک جدیت و پشتکاری داشت و در این راه قدم میزد که به نظرم زندگیاش منطقی و طبیعی بود. اینقدر که میپرسیدم چرا من نباید اینجور زندگی کنم؟ وقتی مغازهی آقامحمود ترکید بازرسها چندبار او را بردند و سؤالجوابش کردند. چون او شاهد تمام ماجراها بود. چون او در تمام روزها در خیابان بود.
توی ایستگاه مترو ایستادهام. هیئتهای مختلف میآیند و میروند. دو طرف خیابان پر است از آدم. از بین جمعیت مادرم را میبینم که دست تکان میدهد که بروم پیشش. نزدیکش که میشوم خانمهای کناریاش را میشناسم. همسایههای دیوار به دیوارمان. مرموزترین آدمها. خیلی از زنها را میشناختم که شوهر نداشتند. اما ماجرای بیشوهرشدنشان را میدانستم. بهم گفته بودند. آنهایی که الآن به یاد میآورم: معصومخانم، خانم صادقی، بیتاخانم، افسانهخانم که توی خانهاش خیاطی میکرد، سهیلا و عاطفه که آنها هم خواهر بودند و چند زن دیگر. همهی اینها شوهرهایشان را از دست داده بودند. در جنگ. به خاطر جنگ. آن دوتای آخر سهیلا و عاطفه شوهرهایشان وقتی از اسارت برگشتند، دوباره شوهردار شدند. وقتی وسط جمعیت شوهرهایشان را بغل کردند، بعد همدیگر را بغل کردند و دوباره شوهرهایشان را بغل کردند، یادم هست. اما آن دو بیوه. شوهرهایشان عضو مجاهدین بودند. دستگیر میشوند. این را بعدها فهمیدم. همیشه سیاه میپوشیدند. کم از خانه بیرون میآمدند، کم حرف میزدند، اصلاً نمیخندیدند و پوست بسیار سفیدی داشتند. تنها کسی که با او حرف میزدند، مادرم بود. بیشتر روزها وقتی از مدرسه برمیگشتم، آنها را توی خانهمان میدیدم. بعدها این را هم فهمیدم که منتظر بازگشت شوهرهایشان بودند. حتا وقتی الآن دیدمشان، انگار منتظر بودند.
توی همین روزها شنیدم که آقای اسماعیلی مرض قند گرفته. روزی دو آمپول انسولین میزند. در به در دنبال شمارهاش میگردم. میخواهم بهش زنگ بزنم اما فکر نکنم بهش بگویم بعدها فهمیدم که او فقط یکبار پایش را از ایران بیرون گذاشته و او فقط یک تابلو دیده و از تابلوهای دیگر و موزهها و اینها خبری نبوده. چرا؟ چون او فقط یکبار به ترکیه میرود و روزها در فرودگاه روی صندلیای مینشیند که روی دیوار مقابلش همان تابلوی آبرنگ آویزان بوده و بعد برمیگردد. بیپولی باعث میشود برگردد. وقتی توی ایستگاه مترو ایستاده بودم، آدمهایی را به یاد میآوردم که نفسهایشان فقط تا زیر حلقومشان بالا میآمد. هنوز هم هستند آدمهایی که زندهاند اما نفس نمیکشند، آدمهایی که مردهاند پیش از آنکه مرگ سراغشان بیاید. آدمهایی که منتظر بودند، آدمهایی که میترکیدند. آدمهایی در یک عصر ظلمانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر