بلندگوی کوچکی را که صدای تراویس از آن میآید، برمیدارد و پشت به پنجره، چنانکه پیشتر تراویس نشسته بود، مینشیند.
جین: من... من عادت کردم وقتی که تو از خونه رفتی، با تو حرف بزنم، عادت کردم که مدام با تو حرف بزنم. هرچند که تنها بودم. ماهها اینطرف و اونطرف میرفتم و باهات حرف میزدم. اما حالا نمیدونم چی بگم. وقتی که تو رو توی خیال میدیدم، کار برام راحتتر بود. حتا توی نظرم تو رو میدیدم که جوابمو میدی. اینجوری بارها گفتوگوهای طولانی با هم داشتیم. انگار تو خودت حاضر شده بودی؛ من میتونستم صداتو بشنوم، میتونستم ببینمت، بوت کنم. من میتونستم صداتو بشنوم. گاهی صدای تو بیدارم میکرد. نصفشب صدات بیدارم میکرد، درست مثل اینکه توی اطاق، پیش من باشی. بعدش... همهچیز محو شد. دیگه نمیتونستم تصورت کنم. سعی میکردم مثل گذشته با صدای بلند باهات حرف بزنم، اما دیگه چیزی اونجا وجود نداشت. نمیتونستم صداتو بشنوم. بعدش... دیگه ولش کردم. همهچیز متوقف شد. تو به کلی... ناپدید شدی. من همیشه صدای تو رو میشنوم. و حالا دارم اینجا کار میکنم. همهی مردا [زنها] صدای تو رو دارن.
جین مکث میکند. جین اشکهایش را پاک میکند.
{پاریس تگزاس، سام شپارد، ترجمهی هوشنگ گلمکانی، نشر نی، چاپ اول، ۱۳۷۶}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر