- گفته شده عصر جمعه برای حجامت خوبیت نداره. یه تقویم زدیم دم دَر. روزایی که برای حجامت توصیه شده رو دورش خط کشیدیم. نه اینکه نکنیم اما برای اطلاع خودتون گفتم. لباسات رو در بیار برو دمر بخواب روی تخت.
وقتی دمر میخوابی، وقتی صورتت رو روی زمین میزاری، اگه یه چشمت رو ببندی، هر چیزی رو که بهت نزدیکه، میتونی واضح ببینی، خیلی واضح. چشمت میشه شبیه یه لنزی که روی حالت ماکروئه. پُرزهای روی تخت، لبهی میز چرخدار فلزی، سر سوزنی که توشه، دستهی سینی، موهای دستت، عقربههای ساعتمچیت...
وقتی دمر میخوابی، وقتی صورتت رو روی زمین میزاری، اگه یه چشمت رو ببندی، هر چیزی رو که بهت نزدیکه، میتونی واضح ببینی، خیلی واضح. چشمت میشه شبیه یه لنزی که روی حالت ماکروئه. پُرزهای روی تخت، لبهی میز چرخدار فلزی، سر سوزنی که توشه، دستهی سینی، موهای دستت، عقربههای ساعتمچیت...
- دو دفه بادکشی میکنم، هر بار با دو تا لیوان. آمادهای؟ اللهم صل علی محمد و آل محمد. الهی به امید تو.
وقتی اون شب، از رفتنهام بهت گفتم، اینکه چهجوری یکباره از دوستانم فاصله گرفتم و ارتباطم رو قطع کردم، برگشتی گفتی خیلی ترسناکی. کلهام رو کرده بودم لای موهایت. گفتی تو خیلی خستهای و حال و حوصلهی هیچچی رو دیگه نداری. انگار عشقها و حرفها و چی و چیهایت رو زدی، انجام دادی، الآن دیگه خیلی بیحوصلهای. رمقی برایت نمونده. میخواستم برایت تعریف کنم که چهقدر پای اون دیوار سر کوچهی «نودوپنجم»، پشت کشتارگاه، یه پا زده به دیوار، سر پایین، منتظر موندم. منتظر موندم که بیاد. روزها، ماهها و سالها منتظر موندم. یک سال خیلیه. هر سال که اضافه بشه، یه خیلی هم باید قبلش اضافه کرد. خیلی گذشت. اینقدر گذشت که بعضی موقعها، شبها، به خودم شک میکردم و میگفتم من اینجا چیکار میکنم؟ منتظره چی ام؟
- بادکشی تمومه. میخوام تیغ بندازم. یهکم میسوزه. راحتی که؟
که میخواستم بهت بگم، وقتی وقتش شد، یک شب که اومد، بعد از اینکه خوابیدیم، بغل بعدش رو که مهمتره، نتونستم. نتونستم بغلش کنم. خوابیده بود. پشتش به من بود. میخواستم بغلش کنم. دستهایم شروع کردن به لرزیدن. زور میزدم دستهایم رو ثابت نگه دارم. نمیشد. فقط نگاش میکردم. تا خود صبح به نوبت به او، به سقف و دوباره به او زل زدم. فهمیدم که دیگه هیچچی مثل قبل نیست. مثل اون روزها، ماهها و سالها. به همهچی شک کردم. گذشته رو شخم زدم. همهی حرفهایی که بینمون ردوبدل شده بود. همهی کارهایی که کرده بود. همهی کارهایی که گفته بود داره انجام میده و اما من توی ذهنم یه جور دیگه اونها رو بازسازی میکردم. همیشه فکر میکردم توان این رو دارم که برای مدتها میتونم توی قسمت سوخت قطار، با زیرپیراهن رکابی سفید، با شلواری سیاه، ذغالسنگها رو با بیل توی کوره بریزم تا قطار حرکت کنه. بتونم حرکت کنم. اونجا بود فهمیدم دیگه نمیتونم جلوتر برم. توان ندارم. جانی برایم نمونده. شک کردم که اصلاً قطاری وجود نداره.
- خونت خیلی غلیظه. هیچچی نیومده. بار دوم فکر کنم بهتر شه. آب انار بیارم بخوری؟
بهت گفتم تموم این ماجراها رو یکروزی برای بچههایم تعریف میکنم. سالها بعدترش هم برای نوههایم. میزنی زیر خنده. چشمهایم رو میبندم. چراغها رو خاموش کردی. برایت تعریف میکنم توی سریال «گیمز آو ترون» یه کسی به نام جان اسنو عاشق وایگریت یکی از دخترهای قبیلههای اونطرف دیوار میشه. توی یه قسمت دختره میآد که جان اسنو رو بکشه، چون جان اسنو به او و قبیلهاش خیانت کرده و قولش رو شکونده. دختره جلوی چشم اسنو تیر میخوره. اسنو اون رو بغل میکنه. وایگریت در حالی که داره جون میده به اسنو میگه «تو هیچچی نمیدونی جان اسنو... کاش توی اون غار میموندیم.» منظورش همون غاریه که برای اولین و آخرینبار با هم میخوابن. همونجایی که به جان میگه کاش میشد نریم بیرون. بیرون جنگه. نابودیه.
- آقا تمومه. میتونی بلند شی.
چشمهام رو باز میکنم. پُرزهای ملافهی تخت. کاش میشد همینجا میموندم. روی این تخت. یه ذره تکون میخورم. خودم رو میکشم کنارهی تخت. ملافه خنکه.
- تمومه. لیوانها رو اینجا گذاشتم. بلندشو خونت رو ببین. سیاهه مثل قیر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر