ملافه را روی بند در تراس انداختم. بیرون آمدم. دولا شدم و پاچهی شلوارم را پایین دادم. محمدرضا روی کاناپه ولو شده بود. یک دستش روی پیشانیاش، یک دستش، کنترل تلویزیون، رها از لبهی کاناپه. برقها را خاموش کرده بود. داشت «True Detective» میدید. نشستم آنطرفترش. گفتم: «نری دوباره سراغ قرصها. اون قرصها برای اون دوران برزخیه، اون پنج شش ماه، چه میدونم، یه سال. الان وضعیتت فرق میکنه.» دیدم که دارد میخندد. به صفحهی تلویزیون خیره شدم؛ به چهرهی کارآگاه راست کول که بالای سر جنازهی دختربچهای ایستاده بود. ذهنم رفت سالها پیش. آن روانشناس عجیب که یکی از تأثیرگذارترین آدمهای زندگیام بوده. بهم گفته بود این اصل مهم را فراموش نکن، که با رعایت این اصل زندگیات دگرگون میشود: به دنیا بخند تا دنیا بهت بخنده. بهش گفته بودم دکتر من توی لجنم. زندگیم رفت. اما او همچنان میگفت بخند. تلاش کن. چندروز بعدش، ظهر زمستان، در پیادهروی ولیعصر راه میرفتم، وقتی که آفتاب از لابهلای شاخهها روی صورتم میتابید، میخندیدم. راه میرفتم و نیشم باز بود. ملت نگاهم میکرد. از درون متلاشی بودم. احساس میکردم دستم از پایم درازتر شده و روی زمین کشیده میشود. قدم خمیده شده. اما نیشم باز بود. گفته بود باید از این جهان، از چیزهای این جهان حیرت کنی. حیرت باعث دگرگونی و دوست داشتن پیرامونت میشود. تلاش کردم حیرت کنم. از همهچیز. از همهی اتفاقات. از کوچکترین آنها. کلید برق خانهام را میزدم و لامپ روشن میشد، حیرت میکردم. انگار معجزهای رخ داده. تلاش میکردم حیرت کنم. ماهها گذشت و حالم عوض نشد. حیرت نکردم. شرایطم حاد نبود، مزمن بود. من مزمن شده بودم. مزمن بودن خیلی بدتر است. چون دقیقن نمیدانی چهقدر ممکن است در مزمنی بمانی.
بلند شدم. سرم را لای موهای فرفریاش فرو بردم و کلهاش را بوسیدم و او را وسط خانهاش، ولو شده روی کاناپه رها کردم. باید تنهایش میگذاشتم. اکنون وقت تنها بودن، تنها ماندن اوست. باید روزها روی کاناپه ولو بشود. باید ساعتها در خانه راه برود. شبها باید روی تخت غلت بزند، از این شانه به آن شانه بشود. فحش بدهد، به خودش، به محیا، به خدایش. ماشین گرفتم.
- الو... محیا. منم.
- سلام
مکث کرد، طولانی. پشیمان شدم که چرا زنگ زدم؟ صدای نفسهایش میآمد.
- ببین علی. تو میفهمی باید تمومش میکردیم. تو میفهمی دیگه؟
میخواستم بگویم نه نمیفهمم. نمیفهمم چرا باید یک زندگی که آنگونه، آنگونه سخت و دشوار فراهم شد، ادامه یافت، آن رابطهی به غایت عاشقانه باید تمام شود. میخواستم بگویم ۱۴سال کم نیست. میخواستم بگویم آره میفهمم ماهها پیش همان چندشبی که دیدم همراه با فلانی میآیی فیلمها را میبینی، باید میآمدم و میگفتم این کثافت را جمع کنید برود. با کسی میآمدی که اسمش محمدرضا بود. میخواستم بهش بگویم میبینی چه به تکرار میافتیم. همهش تکرار میکنیم. زندگی را تکرار میکنیم. آدمها را تکرار میکنیم. دنبال تکرار هستیم. آدمی که توی ذهنمان مانده را بازسازی میکنیم. آدمها توی ذهنمان نمیمیرند. آنها به حیاتشان ادامه میدهند و اگر توانایی و شانس داشته باشیم مجسمشدهی آنها را مییابیم. که میخواستم بگویم که یادت هست، آن زمانی که زندگیام نابود شد، نابود کردم و رفت، از پیشم رفت، بهت گفتم من نمیتوانم فراموشش کنم. چون دست من نیست. همهچی اینجاست؛ اینجا؛ درست بالای گیجگاه، یه کم بالای گوش چپ، همهچی اینجاست. همهی فکرها، یادها، خاطرات، همه اینجاست. که گفتم چهجوری میتوان فراموش کرد، بهخاطر نیاورد که چگونه آغاز شد، چگونه پیش رفت و چگونه ویران شد. که گفتم یادت هست سالها بعد، وقتی با کس دیگری آشنا شده بودم اوایل رابطهمان، چندبار ناخودآگاه اسم همان رفته را بهجای اسم او صدا کردم. آنجا بود که از خودم خیلی خیلی ترسیدم. اینها را نگفتم. سکوت شد. فقط گفت «مواظبش باش علی». به «ی» علی نرسید که سریع قطع کردم. بیخداحافظی.
شیشه رو برداشتم، لیوان را پُرپُر کردم. لبریز. بییخ. سر کشیدم. سوزاند و پایین رفت. رفتم توی اطاقش. بالای ملافه، یه تکه بزرگ خون بود. خشک شده بود. سیاه شده بود. خرده شیشهها زیر میز، کنار تخت ریخته بود. شیشهی میزی که دو شب پیش شکسته شده بود. محمدرضا، توی خواب محکم بهش میزند. شیشه میشکند، دستش را میبُرد. ملافه را از روی تخت جمع کردم. رفتم حموم. تشت رو گذاشتم زیر شیر آب گرم. پاچههای شلوار را بالا دادم. پودر رو ریختم توی تشت. با پا رفتم توش. آمد. کلهاش را از لای در نیمهباز داخل کرد.
- خودم میشستمش.
جوابش را ندادم. نگاهم به پایین، توی تشت بود. با هر ضربهی پایم، یه قسمت از ملافه باد میکرد و روی آب میآمد. دقتم به این بود که با پا خیلی سریع آنها را لگد کنم. سرم را بالا آوردم. رفته بود. نمیدانم صدایم را شنید یا نه، گفتم:
- سه چهارماه پیش نبود. شیشههای روی اوپن رو براش بردیم. نگفتم بهت بکَن ازش. ولش کن.
سه چهارماه پیش بود. شیشههای روی اوپن خانهی جدید محیا را برایش بردیم. به محمدرضا گفته بود. مثل تمام این چندسال، که خرحمالیهاش را به محمدرضا میگفت. محیا داشت خانهی جدیدش را بهم نشان میداد. گفتم: «به سلامتی زندگی کنید.» گفت: «زندگی میکنم. راحتم.» گفتم: «چه اطاقخواب بزرگی.» گفت: «آره اطاقخواب جاداریه. بیا کمد لباسهام رو ببین چهجوری طراحی کردم.» گفتم: «چه تراس بزرگی. راحت میز و صندلی میزارید و کار میکنید.» گفت: «آره، شبا میشینم و لپتاپم رو میآرم و مینویسم.» برگشتم محمدرضا را دیدم. داشت زور میزد شلنگ گاز را توی لوله بکند. شلنگ نو بود، تنگ بود، اذیت میکرد. پشت لباسش خیس عرق شده بود. چمباتمه زده بود روی زمین. داشتم خفه میشدم. میخواستم بروم یقهی محمدرضا را بگیرم از آنجا، از آن خانه، بیرون بیاورمش. که چی؟ برای کی داری زور میزنی الاغ. نگفتم. یک بغضی تو گلویم جمع شده بود. محیا داشت از سرویس دستوشویی و حمّام میگفت. آنطرف محمدرضا همچنان داشت زور میزد. میخواستم زار بزنم؛ برای محیا، برای محمدرضا، برای خودم. این دیگه چه کثافتی است. باید ماهها پیش وقتی محیا بهم گفت یکشب وقتی او و محمدرضا در رختخواب بههم پیچیده بودند، محمدرضا ازش پرسیده تو فقط با من میخوابی دیگه، توی چشمام نگاه کن و راستش بگو -که فکر میکنم این وحشتناکترین چیزی است که ممکن است آدم بشنود- همان موقع باید میگفتم این زندگی به تهش رسیده. رابطهتان نیمبند شده. نیمبند خنده، میشود پوزخند. معنای هرچیز نیمبندی با کاملش فرق میکند، آن کاملِ دیگر نیست، یکچیز دیگر است.
تلخِ عالي
پاسخحذفاکثر مردهای نوشته های شما مهربون و مظلومند. آدم گاهی حرصش میگیره پس کجان این آدمها؟
پاسخحذف