امروز سرِ تقاطع مفتح- مطهری، پیرمردی توی سایه، به عصایش تکیه داده بود. جلوی پایش کارتنی گذاشته بود. چند سکه و چند اسکناس توش بود. سرش را پایین انداخته بود. آن را آرام تکان میداد. به یکباره داد میزد «من هم آدمم». سکوت میکرد و دوباره سرش را تکان میداد. هوا خیلی گرم بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر