۱- صبح امروز وقتی از خواب بیدار شدم و لبهی تخت نشسته بودم و طبق معمول زمان تندتر از همیشه میگذشت، به این فکر میکردم که وقتی بچه بودم، در نگاهم، مادرم چه زنِ قدبلندی بود. گذشتِ زمان روی همهچی تأثیر میگذارد.
۲- درواقع پیش از یک سالی چیزی از خانهمان دور انداخته نمیشد. جوراب سوراخ، دوخته میشد. مستقیم زیر نور لامپ، مادرم، لنگهی جوراب سوراخ را پشتورو میکرد، آن را دستش میکرد، و با دست دیگرش آن را میدوخت. وقتی تمام میشد، آن لنگه جوراب را پایت میکردی، احساس میکردی یک چیز زائدی نوک جورابت هست. اما روز بعد دیگر بهش عادت کرده بودی. چیزهای معمولی که آدمهای معمولی دیگر، شاید آناً دور میانداختند، ما نگه میداشتیم. لباس؛ لباس بیرون را آنقدر میپوشیدیم که دیگر نشود آن را بیرون پوشید. لباس از آن به بعد وارد مرحلهی جدیدی میشد، از آن به بعد آن را در خانه میپوشیدیم؛ بازیافت. در خط دیگر بازیافت لباس در خانه، لباسهایی که کوچک میشدند به فرزند بعدی میرسید. لباسهای برادر بزرگم به من میرسید، لباسی که پسرانه دخترانه بودنش در درجهی اول اهمیت نبود، از من به خواهرم میرسید. بازیافت کفش نیز. جعبهی کفش را هم نگه میداشتیم. در آن ورقهای اداری گذاشته میشد، از دفترچههای قسط گرفته تا قبض آب و برق و تلفن. گاز نبود. جای آنها، زیر بقچههای لباس، کفِ کمددیواری بود. بوی خوبی میدادند. یک بوی خوب سردی. شیشهها؛ شیشههای دردار از خانه بیرون نمیرفتند. جای پیچ و مهره و میخ میشدند یا جای دکمه و انواع کش شلوار و زیپ. که معمولاً آنچیزی که میخواستی و لباست میخواست درش پیدا نمیکردی یا مادرم آنها را آب میکرد و ساقهی گیاه را داخلشان میگذاشت. اما از همه مهمتر، زیرپوشها بودند. زیرپوشهایمان، بهویژه زیرپوش پدر، که بزرگ و وسیعتر از زیرپوشهای ما بود وقتی پاره میشد، نگه داشته میشد؛ برای تمییزکردن کف راهرو و راهپله و موزاییک، برای گردگیری پشتِ پنجرهها، روی میز. چون نخ خیلی خوب خاک را به خودش میگرفت.
۳- اسلاونکا دراکولیچ در «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» داستان مردی را به نقل از گزارشی در رزونامههای آن زمان، تعریف میکند که برای اولینبار در زندگیاش موز خورده. درست بعد از سرنگونی حکومت کمونیستی چائوشسکو در رومانی، در دسامبر ۱۹۸۹. مرد پیر بوده، کارگر بوده. با خجالت به گزارشگر روزنامه گفته که موز را با پوستش خورده چون نمیدانسته باید آن را پوست بکند. بعد گفته موز میوهای خوشمزه بوده.
۴- هر چهارسال یکبار ماه خرداد که میرسد ما یکجور دیگری میشویم. قیافهمان آمیختهای میشود از شوق و استرس. هر چهارسال یکبار ماه خرداد که میرسد، میروم از توی کمد، آن گوشه، از زیر لباسهای دیگر، لباس راهراه آبی و سفیدم را بیرون میکشم. تنم نمیکنم. تنم نمیشود. کلهام از یقهاش بیرون نمیآید. آن لباس راهراه آبی و سفید برای سالها پیش است. بیشتر از دو دههی پیش. آستینهایش را طوری به گردنم گره میزنم که پشتش روی سینه و شکمم بیفتد. با فونت تایمز نیو رومن، با رنگ سیاه، خورده 10. بالایش نوشته شده "MARADONA". هر چهارسال یکبار ماه خرداد که میرسد، به خداوند بیشتر نزدیک میشویم. دعا میکنیم. من هم دعا میکنم. به امید قهرمانی و بهروزی تیم محبوبم. آمین.
زيرپوش هاي پدر جان ما علاوه بر كهنه گرد گيري تبديل به دم كني پلو در قابلمه هاي رويي هم مي شد :/
پاسخحذف