به پهلو خوابیده است. کنارش میخوابم. دست راستم را از زیر دستش رد میکنم. دست چپم را از زیر گردنش. دستهایم بههم میرسد. بههم قلاب میکنم. حالا بغلش کردهام. افتاده توی قالب؛ مهره و واشر. دماغم به گردنش چسبیده. بوش میکنم. دماغم را لای موهایش میبرم و بوش میکنم. مردمک چشمهایم گشاد شده. اینقدر گشاد شده که نور اجاق نفتسوز برای دیدن پرزهای پوستش کافی باشد. با انگشتانم دستههای موهایش را از هم سوا میکنم. پشتِ گوش؛ آنجا از فراموششدهترین نقطهها است. دست میکشم. شب است. از بیرون صدای تاریکی میآید. شبها به هر چی نگاه کنی صدایش را میشنوی. سر میچرخانم. کتونیهایش؛ صدای بازشدن چسبهای کتونیاش. کتری روی اجاق؛ صدای بخار که از لولهی کتری به آرامی بیرون میآید. صدای سوختن توتون؛ صدای کامگرفتن لب از سیگار، صدای رد شدن دود از لای سبیل. و او؛ صدای منظم نفسهایش. گرمکن آبیآسمانیام را روی چوبلباسی میبینم. مسیر دو خط سفیدش را از یقه تا آخر آستین تعقیب میکنم. فردا قرار است آنها را زیر اورکتم بپوشم. رادیو میگفت فردا هوا به منفی ۱۵درجه میرسد. هوای سرد از کوههای آلپ دینار و ترانسیلوانی پایین خواهد آمد تا به ما برسد. فردا اعزام میشوم. فردا پلهای پشتسرم خراب میشود. میدانم برگشتی در کار نیست. نگاهش میکنم. خودش را میکشد. سرش را روی بالش جابهجا میکند. فردا شب همین موقع زنده خواهم بود. دو روز بعدش هم زنده خواهم بود. اما روز چهارم محاصره میشویم. دستگیرمان میکنند. افسر ارشدی به پشتِ سرم خواهد آمد. دستهایم از پشت بههم بسته شده. روی زانو نشستهام. کلتش را درمیآورد و تیری به پشتِ کلهام شلیک میکند. با صورت روی زمین میافتم. من را به همراه ۲۰۳نفر دیگر در گوری دستهجمعی چال میکنند. ۱۳سال بعد وقتی تنها از من گرمکن آبیآسمانیام، پوسیده، برجای مانده، او را میبینم که همراه با انبوهی از زنان بالای سرمان ایستاده است. روسری سفیدرنگی به سر دارد. اشک میریزد. من آنطرفتر روی تکهسنگی نشستهام و نگاهش میکنم.
[خاطرات بالکان، میریسلاو حمیدزیچ]
پایان تلخی داشت
پاسخحذفاوه. عالی...
پاسخحذفسلام میشود لطفن بگویید از کجا میشود گیرش آورد این خاطرات بالکان را؟
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف