سهدسته شدیم. یکدسته مخالفان ریش گذاشتن پدرمان، یکدسته موافقان ریش گذاشتن پدرمان و یکدسته ممتنع ریش گذاشتن پدرمان. اعضای هر یک از این دستهها عبارت بودند از: مخالفان؛ مادر و دو دخترش، موافقان: من و ممتنع: پدر. مادر و دو دخترش با صدای بسیار بلند، همزمان با هم، حرف میزدند و از زشتشدن چهرهی پدرم هنگامی که ریش میگذارد، میگفتند. من هم استدلالهای خودم را میگفتم. پدرم نظرش با هر بار سر چرخاندن و گوش دادن به هر دو دسته موافقان و مخالفان تغییر میکرد و همسو با جریانی میشد که آنلحظه داشت حرف میزد. سرانجام مخالفان ریشگذاشتن پدرم حرفشان را به کرسی نشاندند و پدرم را راهی دستشویی کردند تا ریشهایش را بزند. او را برای آخرینبار دیدم که با ریشهای بلند، سفید و چه باشکوه، از ما دور شد و وقتی دقایق گذشتند و درِ دستشویی باز شد، مردی را دیدم که در نظر اول غریبه آمد و هر چه بهسمت ما قدم برمیداشت، برایمان ناآشناتر میشد. با نزدیک شدنش فاجعه بزرگتر و هولناکتر از لحظهی قبلش میشد. پدرم ریشهایش را زده بود. تنها قسمتی از ریشهای چانه را نگه داشته بود. مخالفان به موافقان تبدیل شدند و سوت و هورا کشیدند.
او را در تصویر گنگ و رازآلودی بهیاد میآورم. جلوی او، روی باک موتور هزار نشستهام. دستهایم را سفت به جلوی موتور چسباندهام. هی برمیگردم او را میبینم. که باد به صورتش میخورد. موهای سیاهش به عقب رفتهاند. چشمهایش را ریز کرده. تهلبخندی دارد. ادای او را درمیآورم که مثلاً من دارم موتور را میرانم. شب است. هوا خنک است. گاز میدهد. گاز میدهم؛ ووووووو....
ما از تاریخ تولد پدرمان ناآگاهیم. براساس شواهد و نه مدارک، او به احتمال بسیار بسیار زیاد به سال قمری، متولد روز سیزدهم رجب است. دیشب برای اولینبار، برایش مراسم تولد جمعوجوری گرفتیم. کیکی پختیم، برف شادی را دم دستمان گذاشتیم، باطری دوربین را به شارژ زدیم و هدایایی خریدیم. برقها را خاموش کردیم و در تاریکی منتظر آمدن پدرمان شدیم. مخالف سرسخت این برنامه مادرمان بود. میگفت پدرتان اگه هیجانی بشه و قلبش درد بگیره و اتفاقی بیفته چه خاکی تو سرتان میکنید؟ تمام تلاشمان را کرده بودیم تا پدرمان را غافلگیر کنیم و حالا وقتش شده بود. شمعها را روشن کردیم، دوربین را در دست گرفتیم و یکی از ما هم رفت پشت دیوار پنهان شد تا به محض ورود، روی پدرمان برف شادی بریزد. حوصلهمان داشت سر میرفت که بالاخره سروکلهی پدرمان پیدا شد. کلید را چرخاند اما یک اشتباه کوچک از سوی خواهرم تمام نقشههایمان را بهم ریخت. به محض ورود پدرمان پغی زد زیر خنده. همه شروع کردیم به جیغ و داد و هورا کشیدن. برف شادی را روی سر پدرمان ریختیم. برف شادی نبود. تکههای بزرگ کفمانندی بود که با سرعت روی زمین میافتادند. بوی بسیار بدی هم میداد. لحظهای مکث کردیم تا روی قوطی اسپری را ببنیم که نکند تاریخ انقضایش گذشته باشد. نگذشته بود و دوباره جیغ و داد و هورا کشیدیم. پدرمان به کیک نگاهی کرد و گفت چرا شمعها عدد ۵۶ است. باید عدد ۵۸ رو میگذاشتید. به خواهر کوچکمان نگاه کردیم و او گفت مامان گفته. پدرمان روی مبل، پشت میزی لم داد که کیک روی آن بود. شروع کردیم به خواندن «تولدت مبارک». این سرود را تمرین نکرده بودیم. صداها پس و پیش میشد. نسخهی انگلیسیاش را هم خواندیم اما مادرمان، در تلفظ کلمهها اشتباه داشت. جیغ و داد و هورا کشیدیم. مادرم رفت روسریاش را سرش کرد و آمد کنار پدرم نشست و همدیگر را بوسیدند و ازشان عکس گرفتیم. خواهر کوچکم به مادرمان گفت روسری چرا سرت میکنی، تو که آستینکوتاه پوشیدی؟ بعد تکتک رفتیم کنار پدرمان نشستیم و او را بوسیدیم و عکس گرفتیم. پدرمان شمعها رو فوت کرد و عکس گرفتیم. پدرمان کیک رو بُرید و عکس گرفتیم. در سکوت هر کداممان گوشهای نشستیم و کیک خوردیم. بعد چایی آوردیم و روی کیک خوردیم.
او را دیدهام من؛ وقتی کوکتلمولوتفها را میانداخت، وقتی لاستیکها را میسوزاند. او را میدیدم که آنچنان غرقهبهخون از گردنههای کابرا باز میآمد. او را میدیدم که به شهر بازگشت، خانهای ساخت. زمین خوردهایش را و ایستادنهایش را دیدهام من. او را دیدهام، میبینم.
پدر خوشحال شد؟ یه جوری وصف کردی که انگار کردم بابا خوششش نیامد!در عین شادی غمگین بود
پاسخحذف