پنجشنبه همزمان میشه با اومدن بلوریها. هر چی فریاد میزنم «مشحسن کجایی؟ بلوریها اومدن، میخوان من رو ببرن»، فایده نداره. دو تا اسبا رو میبینم که کنار استخر، پاهاشون رو باز کردن، سرهاشون آویزون، دهنشون نیمهباز؛ تکههای خون از حلقومشون میجوشه و میریزه توی استخر. پنجشنبه که میآد مشدیبابا و پسرِ مشدیصفر رو میبینم که گوشهی خونه ایستادن. کاری نمیکنن. زل زدن بهم. آروم نفس میکشن. هر هفته کارشون همینه. اونطرفتر ننهفاطمه داره کرسی رو جمع میکنه. توی چشمم نگاه نمیکنه. انگار که ازم شاکی باشه. زیر لب داره دعای زمستونش رو میخونه «یا الله، یا علی، یا محمد، یا حسن، یا حسین، السلامعلیک یا الله، یا حضرت شفا میخواییم. خودت اونا رو شفا بده.» مشدیبابا و پسر مشدیصفر پشتبندش میگن «آمین».
من این رو خوندم پنجشنبه همزمان میشه با اومدن Blu-rayها. و با همین تصویر سورآل تا آخر متن پیش رفتم و غرقش شدم. بعد ازینکه صفحه رو بستم و تصویر Blu-rayها رفت یاد بلوریها افتادم.
پاسخحذف