۱
.
۲
آن ورودی، آن پیچ ستاری به حکیم را عبور کردیم. به نرمی، در حالیکه کمربند ایمنیمان را بسته بودیم. شبها، ماهها و فصلها را گذراندیم؛ در تنهایی. اشکها ریختیم. زن جوانی برایمان لالایی میخواند و ما همچنان راندیم و از اتوبانها و جادهها و پلها و تونلها گذشتیم. گذشته را به سیخ زدیم و روی منقل گذاشتیم. با خشم، با غم، با شادی و... آن را به نیشِ دندان کشیدیم.
۳
سالها پیش در دوران بیکاری، وقتی مجله و روزنامه توقیف شده بود، خیلی بیپول شده بودم؛ دوستی زنگ زد و گفت از فلانبخش صداوسیما سفارش گرفتهایم که اذان و مناجاتها را به شکل جدیدی تهیه کنیم. گفت اگر میتوانی بیا و ترجمهی متفاوتی از برخی از مناجاتها بکن. پشت تلفن چند فحش به او دادم و پیشنهادش را رد کردم. فردایش چند دقیقهای زودتر در دفترش حاضر شده بودم؛ فشار زندگی. چندروز پیش دیدم تلویزیون همان مناجاتها را پخش میکند. نشستم و تا آخرش، آنجا که تصویر به سیاهی فید و بعد آگهی بازرگانی پخش میشود، دیدم.
۴
جملههای قبل از اما، جملههای بیارزشی هستند.
۵
هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود. دستهدسته روزنامه و مجلاتی را که در آنها مطلبی نوشته بودم بغل میکردم. تا زیر چانهام میآمدند. با دمپایی، خرچخرچ میبُردم و توی سطل سرِ کوچه میانداختم. هر بار توی بغلم، تیتر گزارش و یادداشتی بیرون میماند، لگوی مجلهای دیده میشد. بعضیشان چپ بودند، بعدها راست شدند. بعضیشان دیگر وجود خارجی ندارند. دفتر بعضیشان الآن دیگر کوبیده شده. هر بار در مسیر منتهی به سطل آشغال، یاد خاطرهای میافتادم. دستهی آخر را که انداختم، روی پنجه، دولّا شدم و توی سطل را دیدم. سطل پُر از روزنامه و مجله شده بود. چند ثانیهای همانحالت داخل سطل را دیدم. باران تندی میآمد. قطرههای باران به کاغذها میخوردند و صدای خوشایندی از آن داخل درمیآمد. خیابان خلوت بود. فکر میکنم در آن زمان، آن سطلِ آشغال خوشبوترین سطل آشغالِ تهران شده بود. بوی کاغذ بارانخورده. خرچخرچ برگشتم خانه.
۶
اینجا عکسهایی را میبینیم از لحظهی خداحافظی سربازان امریکایی با زن و معشوقههایشان در سال ۱۹۴۳ در ایستگاه راهآهن نیویورک. در عکس هفدهم، سرباز بچهی نوزادش را بغل کرده است. این آخرینباری ست که سرباز بچهاش را میبیند. او ترسیده است. زن اما میخندد. در عکس بیستویکم سرباز، معشوقهاش را میبوسد در حالی که زن به جای دیگری خیره شده. این سرباز زنده از جنگ برمیگردد، در حالی که معشوقهاش به او خیانت کرده. درست خلاف این، عکس دیگری را میبینیم که سرباز درِ گوش همراهش چیزهایی نجوا میکند. این سرباز هم به خانهاش برنخواهد گشت اما زن به او پایبند میماند و با یاد او تا آخر عمر زندگی میکند. در عکس دیگری زن به سختی میگرید، سرباز سعی در آرام کردن او دارد. در عکس دیگری سرباز را زن محجبهاش آرام میکند. ساکهای سربازان یا بر دوششان هست یا کنار پایشان، روی زمین. صدای سوت قطار از عکسها به گوش میرسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر