در «نبراسکا»؛ آنجا که دیوید، پدر و مادرش را، وودی و کیت را به قبرستان میبرد و کیت قبر خانوادهی وودی را نشان دیوید میدهد. از برادر وودی که دوسالش بوده و مریض میشود و میمیرد، میگوید. یا از خواهر وودی که فاحشه بوده. یا از پسرعموی وودی میگوید که تلاش میکرده مخ او را بزند و... و سکانس عالی دیگر آنجایی است که پدر و پسر توی بار نشستهاند. دیوید قبول میکند بعد از مدّتها همراه با پدرش آبجو بخورد. مست نشستهاند روبهروی هم. دیوید به پدرش میگوید: «بهت گفته بودم که من و نوئل بههم زدیم؟»
- کی؟
- نوئل؛ دختری که دوسال گذشته رو باهاش بودم. از خونهم رفت بیرون. بههم زدیم.
- اوه.
- شاید باید ازش درخواست ازدواج میکردم. نمیدونم. فقط هیچوقت کاملاً مطمئن نبودم، میدونی؟ آدم از کجا باید بدونه که مطمئنه یا نه؟ خودت مطمئن بودی؟
- ها؟
- چهطور شد تو و مامان ازدواج کردین؟
- مامانت میخواست.
- و تو نمیخواستی.
- گفتم جهنم و ضرر.
- شده از اینی که باهاش ازدواج کردی پشیمون بشی؟
- همیشه. ولی میتونست بدتر بشه.
- حداقل اولش باید عاشق میبودی دیگه؟
- هیچوقت پیش نیومد.
- اصلاً راجع به بچهدارشدن صحبت کردین؟ اینکه چندتا میخواین و از این چیزا؟
- نه.
- پس چرا ما رو بهدنیا آوردین؟
- چون من از سکس خوشم میآد و مامانت هم یه کاتولیکه. دیگه خودت ضربوجمع کن.
پدر و پسر میزنند به جاده. دیوید کمکم تن به خواستهی پدرش میدهد. پا میدهد. آخر داستان انگار دیوید حتا مشتاقتر از پدرش هست که به شهر لینکلن در ایالت نبراسکا برود. در طول سفر، در حاشیهی جاده او از گذشتهی پدرش چیزهایی فهمیده که تا حالا نمیدانسته. از دوستدخترهایش، از اینکه در جنگ کره پدرش جنگیده و مجروح شده و... در آخر؟ وودی و خانوادهی گریت میلیونر نشدهاند. امّا در حال برگشت به خانه، وودی با کلاهی که از منشی شرکت بختآزمایی پی اچ پی گرفته، که رویش نوشته «Prize Winner»، به خانهاش برمیگردد. به خانهاش برمیگردد در حالی که به آرزوی خودش رسیده. وانت و یک کمپرسور هم عقب آن. خودش پشتِ رُل مینشیند و از وسط شهر، از چهارراهها با سرعت بسیار کم عبور میکند. در حالیکه دوستان گذشتهاش، او را میبینند. آدم از خدا چه میخواهد، آنهم آخر عمرش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر