موسا بهم گفت «میخوام یهچیزی نشونت بدم.» رفت رمانِ «آنها به اسبها شلیک نمیکنند» را آورد. بازش کرد. لایش یک کاغذ بود. آن را بهم داد. بازش کردم.
«سلام مهری
همهچیز خوبه؟ حالت خوبه؟ موسا چطوره؟ آمپولاشو زدی؟ من تنها نگرانیم شماها هستید. یهکم اینجا سرد است و آب دماغم راه افتاده. همهچیز خوبه. فقط یهکم امکانات اینجا کمه.
دلم براتون تنگ شده.
۱۷/۸/۶۵
نادر
دوکوهه»
نادر رفته بود تا تطهیر شود. پس از آن ماجرای سرقت از بانک و ماهها دربهدری و... رفته بود تا تطهیر شود. یعنی خودش اینجوری گفته بود؛ به مهری. ۲۳مهرماه ۱۳۵۷، ساعت ۱۲ شب، با منصور و حسن، رفقایش، میروند تا طلافروشیِ توی خیابان ثریا را بزنند. برنامهشان این بوده، منصور که توی بازکردن قفل و گاوصندوق و... اینکاره بوده، داخل میشود. نادر و حسن هم کشیک میدهند. منصور طلافروشی را خالی میکند. بیرون میآید و سوار ماشین میشوند و میروند. پلنی بسیار ساده و دمِدستی. منصور داخل میشود و کارش را آغاز میکند. از قبل با همدیگر قرار میگذارند که اگر اتفاقی افتاد که باعث شود از یکدیگر جدا شوند، هرسه تا ساعت چهار صبح، خودشان را به خانهی حسن برسانند. یکساعت بعد همزمان با بیرون آمدن منصور، گشتِ پاسبانی هم از راه میرسد. سهتاییشان، ناشیانه، هریک به سمتی میدوند. اوّل نادر و بعد حسن، به خانه میرسند. منتظر منصور میشوند. کیفِ جواهرات دستِ منصور بوده. از اینجا به بعدش را هرکسی میتواند حدس بزند. منصور برنمیگردد. نادر و حسن، سهروز توی همان خانه هم مخفی میشوند و هم منتظر میمانند. اوّل فکر میکنند، منصور گیرافتاده امّا با چند زنگ و پرسوجو میفهمند اتّفاقی برای منصور نیفتاده. یکماه بعد خبردار میشوند که منصور از ایران رفته. نادر مدّتها توی خانه میماند. توی شلوغیهای انقلاب پایش را از خانه بیرون نمیگذارد. بهمن ۵۷ میرسد. روزها میگذشتند و نادر به حبس خودخواستهاش ادامه میداد. با حقوق معلمی مهری، زنش، روزگار برای آن خانه میگذشته. پنجسال بعد، در اردیبهشت ۶۲، موسا بهدنیا میآید. نادر در خانهاش حالا تنها نبود. تا فروردین سال ۶۵ میرسد. نادر یکهو بلند میشود و به مسجد محلشان میرود و اسم خودش را برای اعزام به جنگ مینویسد. دهروز بعد هم میرود. بچّهمحلهای نادر، کسانی که آشنایی با او داشتند، وقتی برای مرخصی برمیگشتند، چیزهایی از او تعریف میکردند که هیچکس باورش نمیشد. از رشادتهای نادر میگفتند. از کلهخریهای او. از خلقوخوی عجیب او. مثلاً میگفتند توی عملیاتها نادر از همه جلوتر بوده. میدویده و داد و عربده میزده. فریاد اللهاکبر سَر میداده. بین آنهمه فریاد، فحشهای ناموسی بهکسی بهنام منصور میداده. یک سال و چندماه میگذرد و نادر برمیگردد. نادر آن آدم قبلی نبوده. آن مرد پُرسروصدا دیگر نبوده. ساکت و آرام. سه- چهار ماهی میگذرد، تا اینکه یکروز نادر، مهری را توی آشپزخانه میکشد و میگوید: «من دارم دوباره برمیگردم خط. مواظب موسا باش.» نادر زنش را میبوسد و میرود. این آخرینباری بود که نادر مهری را میبوسید. آخرین حضورش توی آن آشپزخانه، توی خانهاش. نادر رفت و دیگر برنگشت. از نادر برای موسا چیزی نماند. موسا با مهری، مادرش، بزرگ شد، قد کشید. موسا از نادر تنها خاطراتی محو بهیاد داشت. موسا تنها این را میدانست که روزی پدری بهنام نادر داشته است.
شبی که صبحاش قرار بود برود، توی خانهاش، روی بالکن، موسا بهم گفت وقتش شده برود دنبال نادر. برای کارهایمان، برای همدیگر دلیل نمیآوردیم. برای همین هیچ از او نپرسیدم که آیا سرنخی، آدرسی و نشانهای از پدرش پیدا کرده که میرود یا نه. الآن نزدیک به پنجسال است که موسا رفته. هرزگاهی یک ایمیل بههم میزنیم و در چند خط کوتاه، تنها حال و احوال هم را جویا میشویم. مثلاً اینکه میدانم او در سرمای چندماه گذشته در امریکا، بهشدّت سرما میخورد و حتّا یکروز را در بیمارستان میخوابد. مثلاً میدانم امتحانات آخر ترم دانشگاهاش را خوب داده. مثلاً میدانم مریم، دوستدخترش، زیرِ امتحان ورودی دانشگاهاش زاییده. مثلاً میدانم آپارتمانی که آنها اجاره کردهاند به سیمتر هم نمیرسد. مثلاً میدانم تنها اثر هنری که در این ماهها و شاید این سالها دیدهاند، همانطور که خودش بههم گفت نمایشهای خیابانی هنرمندان مستقل بوده. مثلاً میدانم برای پیدا کردن کار، سگدو زده. مثلاً میدانم دلش بسیار برای مهری تنگ شده و این را هیچموقع به خود مهری نگفته. امّا این را نمیدانستم که آیا نادر را پیدا کرده یا نه؟ در تمام این سالها ازش نپرسیدم. یکی دوبار پیش آمد که بپرسم اما حرفم را قورت دادم. آخرینبار همین ژانویهی که گذشت، دیدم اسکایپم بوق میخورد. انسور را که زدم، ثانیهای بعد، تصویر او را دیدم. توی کافینتی نشسته بود. هدفونی مانند آنچه خلبانها روی گوشهایشان میگذارند، گذاشته بود. میکروفونی هم جلوی دهانش آمده بود. بیسلام بهش گفتم «این چه قیافهی مسخرهای که برای خودت درست کردی؟» خندید. با کسانی که سالها مراوده داشتهای، رفاقت کردهای، اخمشان، شادیشان و غمشان و... هزاران احساسشان را از نزدیک دیدهای، دستت آمده که هر چین و چروک صورتشان بابت چیست، نیش و کنایهشان بهخاطر چیست، چگونه محبّت میکنند، آنچه دوست دارند و آنچه میل ندارند و... راحت میتوانی حالشان را بفهمی. بیآنکه حرفی بینتان ردوبدل شود. او شکستهتر و لاغرتر از آنچه در ایمیلها و هر سطر از نوشتههایش در یکسال گذشته، شده بود. فشار زندگی در خارج چنان فشارش داده بود، که هرچه تلاش میکرد، آن را از صورتش، از صدایش، پاک کند، ناموفق بود. گفت کاری در سوپرمارکتی گیر آورده. گفت مریم هم رفته توی یک آشپزخانه کار میکند. بهش برای این موفقیتها تبریک گفتم. خندید. آنجا بود که میخواستم ازش دربارهی نادر بپرسم. «ببینم» اوّل جملهی «ببینم از نادر چه خبر» را هم حتّا گفتم، امّا تا آن را گفتم چهرهاش دگرگون شد. هیچ نگفتم. ادامه ندادم. ساکت شدم. ساکت شدیم. بعد از هم خداحافظی کردیم.
دیشب، یعنی امروز صبح، یعنی یکی دو ساعت پیش از آنکه اینها را بنویسم، ایمیلی از موسا بهدستم رسید که:
Salam
Nadero peyda kardam. Bavaret beshe.
Tooye polson. Toye Montana.
Midoni kojast? To chi midoni. :)
Felan chizi neitonam behet begam.
On kos kesho belakhare gir ovordam.
Felan.
Ghorbanat.
این را نمیتوانم حدس بزنم. نمیدانم موسا وقتی نادر را میبیند چه عکسالعملی خواهد داشت. نمیدانم نادر موسا را میبیند چه خواهد کرد. چه بههم خواهند گفت. پس از ۲۶-۲۷سال میخواهند یکدیگر را ببیند. کم نیست. اگر سهسال دیگر هم میگذشت میشد سیسال. رُند میشد. نشد.
موسا تمام این سالها رفیق خوبی برایم بوده. در یک دانشگاه درس خواندیم. یک ترم اینور و آنور، با هم فارغالتحصیل شدیم. روزها و شبهای خوبی با هم سپری کردیم. او برای من که تعداد رفیقهایم به انگشتان یکدست هم نمیرسد، مورد عجیبی در رفاقت است. حتّا اکنون که او رفته. عید امسال شد پنجسال که او را ندیدهام. موسا سرانجام قورباغهاش را قورت داد. بارها سرِ همین قورباغههای زندگیمان با هم حرف میزدیم. او بههر دری زد تا قورباغهاش را گیر بیاندازد. و آن را با جان و روحاش قورت بدهد؛ پدرش را، معضلی بهنام نادر را.
در ایمیلی که طی روزهای آینده به او خواهم زد، میخواهم اعترافی نزدش بکنم؛ و حسادتی. اینکه او سرانجام توانست امّا رفیقاش هنوز دارد بالا و پایین میپرد؛ به درودیوار میزند؛ و اینکه بهجای بلعیدن، با قورباغههایش زندگی میکند، معاشرت میکند؛ با آنها از درِ صلح وارد شده و خیالِ جنگیدن با آنها را دستکم در آیندهی نزدیک ندارد.
میشه ازت خواهش کنم حتما بقیه اینم بنویسی. یعنی اگه دوستت خبر داد که نادر چی شده اینجا بنویس لطفا. آدم تو کف ماجرا می مونه. خیلی باحال بود :)
پاسخحذفداستان بود!
پاسخحذفداستان بود!
پاسخحذفمگه نادر نرفته بود خط؟ چطور سر از آمریکا در آورد؟ اصلا چرا رفته بود جبهه که توبه کنه اگه میخواست در بره؟ آیا من خرم و داستان را درست نفهمیدم؟
پاسخحذفهیممممممم.هممممممممم
پاسخحذف