سرکشِ «ک» که افتاد، هویتاش را از دست داد. از دور یک چیز دیگری او را میخواندند. او را لوچ میخواندند. مواردی هم پیش آمده بود که نوچ هم بخوانند. وقتی سه نقطهی توی شکم ح هم افتاد، دیگر برای کسی مهم نبود. حالا نوح شده بود، لوح شده بود؛ هر چی. یک روزی هم داربست زدند و چندنفری ازش بالا رفتند و آنچه را از او باقی مانده بود، کندند و دستبهدست پایین دادند؛ ک و سرکشش، واو و ح و نقطههایش؛ همهشان را. پایین، روی زمین، هر کدامشان به چه بزرگی بود. آنها را ریختند عقبِ وانت نیسان آبیرنگ. پشت وانت خوابید. فنرهای عقب نیسان بخوابد، میدانی یعنی چی؟ بارِ گذشته. وزنِ چیزها. سنگینی خاطرات. ماشین راه افتاد و آن کلمات دور و دور شدند تا سرپیچ که پیچید و محو شد. آن دیوار سیمانی عظیم، لخت شده بود؛ بیحرف، بیکلمه، بیاسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر