روبهرویش نشسته، وسط کاناپهی دونفره. او هم اینور؛ روی کاناپهی تکنفره. تازه از خواب بیدار شده. پتو روی دوشاش است. چشمهایش باز و بسته میشود. هر چنددقیقه، سرش را به پایین تکان میدهد.
- بله... حق با شماست. آره...
- ببین یهروز قرار شد معبر بزنیم. چندروز پشتسرهم بچهها رفتن شناسایی و اطلاعات جمع کردن. بعد نشستیم نقشه کشیدیم؛ نقشهی معبر. قرار شد یه روز قبل از اذان صبح، کار رو شروع کنیم. روحالله رو با نُه سرباز فرستادیم. باید توی سه چهار روز، از خط اوّل خودمون معبر میزدیم تا نزدیکی خطّ اونا. کار شروع شد. پنج روز بعد، روحالله و نُه سربازش از پشت سنگرای خودمون سردرآوردن. منطقه رو دور زده بودن. از پشت ما پیداشون شد. بچهها دورتر از خط، تو دوربین اونا رو دیده بودن. میخواستن شلیک هم کنن که یکی از سربازا داد میزنه، میگه نزن. اینوریا هم نمیزنن. گفتیم خدایا مگه میشه. هم میخندیدیم، هم گریهمون دراومده بود. وقتمون تلف شده بود. همهچی دُرُس بود. نقشه دُرُس بود. راهی که اونا آغاز کرده بودن دُرُس بود. این وسط چی دُرُس نبود؟ نشستیم تو سنگر، دور هم. ساعتا به این چیزا فکر کردیم. نقشه هم گذاشتیم وسطمون. هرکی گوشهی سنگر نشسته بود و وسط رو نگاه میکرد؛ نقشه رو. هیچکس چیزی به ذهنش نمیرسید. ساعتا همینجور توی سکوت نشستیم و چایی خوردیم و نقشه رو نیگا میکردیم. شرایط سختی بود. تهش به هیچ نتیجهای نرسیدیم.
- چایی میخورید؟
- نه... این رو گفتم که بگم اینجور نمیمونه اوضاع. یعنی میخوام بگم خودت رو جمع کن پسر.
- میدونم. بدتر میشه.
- چی میگی؟
- میگم آره. درست میشه. چایی نمیخورید؟
- نه... آره درست میشه. میخوام بگم بعضی موقعها شرایطی پیش میآد که دست آدم نیست. مثل همین قضیه. مقصر کی بود؟ ما انداختیم دست قسمت. دست قضا و قدر. گفتیم که خدا رو شکر اینجوری شد. رفع بلا شد. اگه اونا مسیر رو دُرُس میرفتن، کشته میشدن یا هر اتفاق بدی میافتاد. البته دو سه روز بعد روحالله و هشتتا از اون بچهها کشته شدن اما خب، توی اون قضیه مسئله اونجوری بوده. ایندوتا، دوتا قضیهی مختلفه. میگیری چی میگم که پسر؟
روی کاناپه، روبهرویش نشسته. چایی رو سَر میکشد. کمکم که لیوان خالی میشود، از تهِ لیوان میبینداش. کلهاش کوچک شده و تنهاش بزرگ. سکوت میشود. میگوید: «بله آقا؛ میفهمم.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر