۱
همیشه همینجور است. پنجاه درصد قضیه حلّ است، میماند پنجاه درصد دیگر. پنجاه درصدی که دستِ خودِ آدم نیست. همهچیز را آماده کرده بودم برای رفتن. از جمع کردن وسایل مورد نیاز تا حلالیّت گرفتن از این و آن. ساک را پُر از وسایل کردم و حتّا دمِ در خانه گذاشتم. این پنجاه درصد اوّل بود. بعد متوجّه شدم من با این پولی که در حسابم هست، تهِ تهِش تا نزدیکیهای قسطنطنیه میرسم. هرگز به جای رؤیاهام، "بَرو" نمیرسم. بیخیال سفر شدم. ساک را باز کردم و وسایل مورد نیاز، دوباره به بینیاز تبدیل شدند. زنگ زدم به این و آن، حلالیّت خودم را پس گرفتم و گفتم میمانم و شاید دوباره اذیّتتان کنم. روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم و رفتم "بَرو".
۲
پشت هر فیلم خوبی، یک پشتِصحنهی خوب خوابیده است. یا ایستاده است. حالا هر چی. یعنی این که بروید اینجا و عکسها را ببینید. عکس اوّل را ببینید. بعد عکس یازدهم. بعد اسکرول کنید. بالا و پایین کنید عکسها را. دقّت کنید. و در آخر کیف کنید.
۳
هر سال تنها یکبار اجازه میدهم پدرم سبیلهایم را کوتاه کند، نوکشان را. کوتاه و بلند میشود. نشستم روبهرویش و تأکید کردم که نمیخواهم مثل سبیلهای خودش شود.
- پدر جان سبیلهای شما قشنگِ امّا برای منو اینجوری نزنید.
در حین کار اجازه نمیدهد آینه برداری و خودت را ببینی. شروع کرد به هَرَس کرد. از گوشهی چشم دیدم تعداد و اندازهی موهایی که روی روزنامه ریخته میشود هم زیاد است و هم بلند. مشکوک شدم.
- پدر جان میشه توی آینه خودمو ببینم؟
- نه.
پدر وقتی کار مهم و حتّا غیر مهمی انجام میدهد قیافهاش خیلی عجیب میشود. فرم غریبی پیدا میکند. زبانش بیرون میافتد و چشمهایش گشاد و تنگ میشود. ابروهایش بالا و پایین میرود. فرقی نمیکند آن کار چه باشد. با اندک دقّتی که خرج میدهد، قیافهاش دِفرمه میشود. شیفت را نگیری و عکس را بزرگ کنی. همانجوری. وقتی کفش واکس میزند، ظرف شکستهای را میچسباند، پینگپنگ بازی میکند، سیگار میپیچد و سبیل من را کوتاه میکند، قیافهاش این شکلی میشود. بالاخره تمام شد. آینه را گرفتم جلوی صورتم. بسیار بد کوتاه شده بود. دقیقاً مانند سبیلهای خودش شده بود.
- پدر جان گفتم اینجوری نزن دیگه.
زیر لب شروع کرد حرفهایی را زدن. بیشتر اصوات نامفهوم به گوش میرسید. «اممم...نمممم... خمممم...» فکر کنم همان شاتآپ و خفه و اینها منظورش بود. رو کرد به مادرم که روی مبل نشسته بود و با لحن خاصّی که انصافاً اگر مادرم جواب مثبت به او نمیداد ظلم بود، گفت: «زهرا ببین چقد خوب شده صورتش. باز شده. نه؟»
مادرم همزمان با خمیازهی بلند که شبیه نعرهی شیر کمپانی مترو گلدن مایر بود، گفت: «آره خوب شده.»
گفتم: «باز شده؟ چی باز شده؟»
پدرم رو به مادرم گفت: «شبیه مسیح نشده؟ ببینش.»
گفتم: «مسیح؟»
مادرم گفت: «آره شبیه مسیح شده.»
خواهر کوچکم گفت: «حالا کی سبیلِ مسیحو دیده؟»
کسی دیگر چیزی نگفت. رفتم صورتم را شستم و دوباره خودم را در آینهی بزرگتر و زیر نور بیشتر دیدم. فاجعه بزرگتر، عمیقتر و دردناکتر از قبل دیده میشد.
۴
غمگین میشوم برای بودن یا نبودن، چرتکه انداخته شود. دو دو تا چهارتا شود. شک و تردید باشد که فلانی و بهمانی ناراحت میشوند یا نمیشوند. ذهن و روح آدم اینجا نباشد. همیشه آدم "یههو"یی بودم. بیبرنامه دوست داشتم. از ما که گذشته است امّا به طور کلّی برای یکسری از کارها برنامهریزی نکنید. فکر این و آن را نکنید. مخصوصاً الآن که اوقات قبل از زلزلهی بزرگ پایتخت را میگذرانیم.
۵
شهر کتاب مرکزی جای خوبی ست. هر وقت افسرده میشوم یکی از جاهایی که میروم همانجا ست. به دفتر روزنامه و مجلّه نزدیک است. با یک کورس ماشین به آنجا میرسم. بزرگ و درندشت است. کافهی خوبی دارد. چایی سفارش میدهم. به خاطر لیوانی که درش چایی میریزند. وقتی با دو دست دور لیوان را میگیرم انگشتانم به هم نمیرسند. اینقدر بزرگ است. دیر تمام میشود. در شهر کتاب مرکزی میتوان گم شد. من میروم آنجا تا گم شوم. گوشه پسگوشه زیاد دارد. سه طبقه است. دیشب طبقهی پایین که مخصوص کودکان است رفتم. کنار غرفهها و قفسههای کتاب، یک چیز کشمانندی آویزان بود. یک ربعی با آن سَرم را گرم کردم. یکدانهاش را با نوک انگشتانم میگرفتم و پایین میکشیدم و وِل میکردم. با سرعت زیاد آنچیز برمیگشت سرِ جای خودش. خانمی که کارتی دور گردنش انداخته بود، آمد و بهم تذکّر داد. بیخیال شدم و بالا رفتم. یکی از متصدّیان آنجا خانمی بود که هرز چندگاهی سَر به سَرش میگذاشتم. میرفتم و از موجود یا نبودن یک کتابِ خیالی ازش میپرسیدم. مثلاً میپرسیدم کتابِ «پله پله تا ملاقات کارل مارکس» را دارید؟ او هم با اعتماد به نفس، پشت کامپیوتر مینشست و سرچ میکرد و میگفت: «نه، نداریم. تمام شده.» امشب رفتم تا یک سؤال بیربط دیگر ازش بپرسم. امّا نبود. به جاش یکی دیگر بود. یکی از بدیهای شهر کتاب همین است. تغییر ناگهانی و زود به زود پرسنل. از مسئول کافه پرسیدم. گفت: «رفت.» افسرده شدم. از شهر کتاب بیرون زدم.
۶
از همهی اسرار، الفی بیش برون نیفتاد و باقی هر چه گفتند در شرحِ آن الف گفتند. و آن الف البته فهم نشد. [مقالات شمس، همان، همان، همان، ۱۳۷۳]
man alan har chi benvisam dar morede in neveshteh mishe da sharhe "alef" :) vali alan man khodam ro avordam toye ketabkhooneh bozorge inja ghom konam va khoob shomareh 5 ro dark mikonam.
پاسخحذفکتابفروشیها را گذاشتند برای این کار اصلاً.
حذفعمری؟ یس!
پاسخحذفالبته که یس!
حذف