آلفردو: روزی روزگاری سلطانی ضیافتی ترتیب داد که همهی شاهزادهخانمهای قلمروش در آنجا بودند. یکی از نگهبانان به نام بَستا، دختر سلطان را دید که قشنگترین دختر آن سرزمین بود، و فوری عاشقش شد. امّا یک سرباز بیچاره در مقابل دختر سلطان چه کاری از دستش برمیاد؟ یک روز ترتیبی داد که بتونه باهاش صحبت کنه، و بهش گفت که بدون اون نمیتونه زندگی کنه. شاهزادهخانم که تحتتأثیر عمق احساس او قرار گرفته بود، به سرباز گفت: "اگه بتونی صد شبانهروز زیر ایوون اتاق من منتظر بمونی، بعدش مال تو میشم." و سرباز به آنجا رفت و ایستاد. یکروز، دو روز، دَه روز، بیست روز... هر شب شاهزادهخانم از پنجره اونو میدید امّا سرباز عاشق هرگز از جاش تکان نخورد. بارون بارید، باد اومد، برف بارید، امّا اون جُم نخورد. پرندهها روی سروکلّهش خرابکاری میکردن و زنبورها نیشش میزدن. پس از نود شب، اون لاغر و رنگپریده شده بود؛ از درد اشک میریخت، امّا نمیتونست اونا رو پس بزنه. حتّا دیگه نای اونو نداشت که بخوابه. شاهزادهخانم همچنان اونو تماشا میکرد... درست در شب نودونهم، سرباز از جاش بلند شد، صندلیشو برداشت، و از اونجا رفت.
[صفحهی ۸۵، سینما پارادیزو، جوزپه تورناتوره، ترجمهی هوشنگ گلمکانی، نشر نی، چاپ اوّل، ۱۳۷۶]
+ تیتر: همان
من نگرفتم
پاسخحذفاحساس میکنم یعنی از انتظار بیشتر از وصال لذت میبرد
در این صورت ربطش به وفاداری چیه؟ منو از سردرگمی نجات بدین لطفا
چندین صفحه بعد. و ماجراهایی که در فیلم پیش میآید جایی سالواتوره به آلفردو میگوید: «قصّهی اون سرباز و شاهزادهرو یادت میآد؟ حالا میفهمم چرا سرباز درست قبل از آخر کار، رفت. دقیقاً یک شب دیگه، شاهزاده مال اون میشد، امّا شاهزادهخانم هم نتونست به قولش وفادار بمونه. و خیلی وحشتناک میشد اگه اون سرباز به خاطر همچین چیزی میمُرد. در مقابل، او حداقل نودونه شب با رؤیای این که شاهزادهخانم منتظرشه، زندگی کرده بود.» نمیدانم توضیح خوبی بود یا نه.
حذفdelam in ketab ro khast. peyda mishe?
پاسخحذفآره پیدا میشود. تجدید چاپ هم شده.
حذف