شنبه

این قلب نیست، زخم است

توی خواب و بیداری بودم و حساب و کتاب می‌کردم. که من باید یکی دو ساعت زودتر بیدار بشوم. زدن موهای سینه با توجّه به تجربه‌های قبلی، نیم‌ساعت الا چهل دقیقه طول می‌کشد. ابتدا باید با موزر کوتاه‌شان کنم و بعد با تیغ، کامل بزنم‌شان. بیدار شدم. همان‌طور خوابیده روی تخت، زل زدم به دو تا ساعت رومیزی‌ام که روی ساعت هفت کوک کرده بودم. می‌خواستم وقتی هم زمان دوتایی شروع به زنگ زدن می‌کنند ببینم‌شان. ساعت هفت شد و زنگ زدن. لخت شدم و رفتم حمّام. سی‌وهفت دقیقه‌ی بعد اثری از مو بر روی سینه‌ام نبود. دوش گرفتم و بیرون آمدم و سیگاری پیچیدم و منتظر پدر شدم. 
پدرم تعارف زد: 
بفرما علی‌آقا اوّل شما. 
تعارف‌اش را پس دادم. پیراهن و کفشش را درآورد. دکتر سیم‌ها را به جاهای مختلف سینه‌اش وصل کرد. پدرم را دیدم که می‌خندد. دکتر دستگاه را روشن کرد و رفت پشتِ پرده و آن را تا جایی کشید که دیده نشود. پدرم روی تردمیل می‌دوید و نگاه‌اش می‌کردم. باران به شیشه می‌خورد. با صدای گام‌های پدرم درآمیخته بود. حوصله‌ام سر رفته بود. شروع کردم با پاهایم هماهنگ با گام‌های پدرم و ضربه‌های قطره‌های باران روی شیشه، روی زمین زدم. آهنگ زیاد هماهنگی نبود و نهایتن نشد امّا بهتر از هیچی بود. دکتر آمد و سرعت تردمیل را بیش‌تر کرد. 
- هر موقع خسته شدی صدایم کن. 
حالا پدرم تندتر می‌دوید و ریتم صدای گام‌هایش تندتر شده بود. من هم پاهایم را تندتر روی زمین می‌زدم. پدرم با دست اشاره کرد که دکتر را صدا بزنم و بیاید که قطع‌اش کند. خودش دیگر نفس نداشت. 
- جناب دکتر؟ 
نشنید. صدایم را بالاتر بردم. شنید و آمد و دستگاه را خاموش کرد. نوار کاغذی که از چاپ‌گر درآمده بود را کَند. پدرم از تردمیل پایین آمد و دلّا شد و دست‌هایش را به زانویش زد. نفس‌نفس می‌زد. از کنارم که رد شد گفتم: "بُریدی که." 
جواب نداد. رفت روی صندلی نشست و پیراهنش را پوشید. دکمه‌هایش را نبست. گویی دیگر جانی برایش نمانده بود. می‌خندید. 
پیراهن و کفش‌هایم را کندم و رفتم روی دستگاه. دکتر با بسته‌ی سیمی جلو آمد و شروع کردن به چسباندن آن‌ها. سرِ سیم‌ها تکّه‌ی فلزی بود. خنک بود. به سینه‌ام که می‌زد احساس خوبی به‌م دست می‌داد. یکی‌اش را زد به زیر گلو. دو تایش را این‌ور و آن‌ور سیم اوّلی. دو تا روی شکم و دو تا هم به پهلوها. به پهلوهایم حسّاس هستم. سیم را تا به پهلوی سمت راستم زد، نیشم باز شد. غیرارادی اندکی خم شدم. هر چه می‌کرد نوار چسب به بدنم نمی‌چسبید و سیم را نگه نمی‌داشت. هِی چسب وا می‌رفت. دوباره و دوباره می‌زد و من راست و خم می‌شد و می‌خندیدم. بالاخره چسب به بدنم چسبید. دستگاه را روشن کرد و شروع به دویدن کردم. خودش نیز رفت دوباره پشت پرده. چه می‌کرد؟ نمی‌دانم. می‌دویدم. دکتر آمد و سرعت دستگاه را بالا برد. حالا دویدنم تندتر شده بود. احساس خوبی داشتم. روی دستگاه از آن بالا پدرم را دیدم که سرش را تکیه به عقب داده و چشمانش را بسته بود. باران قطع شده بود و نور آفتاب از میان ابرها آرام‌آرام از پشت شیشه‌ی پنجره به داخل اتاق می‌تابید و به سمت من پیش‌روی می‌کرد. تندتر دویدم. انگار جان گرفته بودم. نور آمد و از روی پاهایم گذشت و به سینه بی‌مویم رسید. مور مورم شد. احساس خوب. احساس قدرتمندی. آن‌قدر دویدم که خسته شدم. شاید دو برابر پدرم. می‌دانستم این‌قدرها هم برای گرفتن نوار قلب احتیاج به دویدن نیست. فکر کردم و با خودم گفتم حتمن دکتر دیدِ که پدر و پسر خوشحال و شاد هستند با خودش گفته بگزار بیش‌تر بدوند. آدم چه می‌داند. دکتر را صدا زدم و آمد و دستگاه را خاموش کرد. پایین آمدم .نفسم درنمی‌آمد. دلّا شدم و دست‌هایم را به زانو زدم. دکتر همان‌وقتی که کاغذ را از چاپ‌گر جدا می‌کرد گفت: "سیگار؟" 
پدرم را دیدم که نگاهم می‌کند. از قیافه‌اش هیچی حدس نمی‌زدم. ناراحت است یا خوشحال. کلن یکی از دشواری‌های زندگی من همین است. نمی‌دانم و هنوز که هنوز است نفهمیدم پدرم چه زمانی، برای چه کاری خوشحال می‌شود چه زمانی ناراحت. چه کاری را انجام ندهم خوشحال می‌شود و چه کاری را انجام بدهم ناراحت. همیشه چند قدم ازم جلوتر بوده و غافل‌گیرم کرده. گاهی برای یک کارهایی این‌قدر خوشحال می‌شود که خودم تعجب می‌کنم و گاهی برای اتّفاقات عظیمی که می‌گویم الان است که قاطی کند، به فلان‌جایش می‌گیرد و می‌گذرد. غیر قابل پیش‌بینی. دکتر کاغذها را توی پوشه‌ای گذاشت و داد دستم. 
از اتاق بیرون آمدیم. راه‌رو طولانی بود و اندکی تاریک. هر دو سه تا مهتابی، یکی‌اش روشن بود. احساس خوبی داشتم. فکر کنم از نظر بصری جای جالبی بود. سردم شد و سویی‌شرتم را پوشیدم و پرینت خودم را از پوشه درآوردم و نگاهش کردم. 
- چیزی سر در می‌آری؟ 
- ام‌م‌م‌م‌م نه. شما چی؟ 
پدرم پرینتش را از پوشه‌ی مخصوص خودش بیرون کشید و نگاهی کرد. 
- نه. 
دوست دارم قبل از این که بمیرم دکتر قلبی پیدا شود و راز این خطوط را به‌م بگوید. تمام پرینت‌های ضربان قلب شبیه هم هستند. با اختلافات جزیی و اندکی بالا و پایین. 
از بیمارستان بیرون زدیم. دوباره باران گرفته بود. 
- بابا یک‌دقیقه صبر کن. 
- کجا؟ 
پریدم و رفتم از دکّان آن‌طرف خیابان دو تا بستنی کیم گرفتم. می‌دانستم با پدر گشتن این روزها سخت شده است. هر آن پا نمی‌دهد. غنیمت است. گفتم یک کاری کنم شاید حالش جا بیاید. خوشحالش کنم. نشستیم داخل ماشین و به خوردن بستنی‌ها مشغول شدیم. هیچ به‌م نگفتیم. سکوت محض. پدرم همان که گاز آخر و دو طرف چوب بستنی را لیس زد گفت: 
- بچّه عجب بستنی گندی بود. 
غم‌گین شدم. امّا نرسیده به "بود" آخر، خودش زد زیر خنده. از صندلی‌اش کمی بلند شد و سمتم آمد و پیشانی‌ام را بوسید. نگاهش می‌کردم فقط. ماشین را روشن کرد و شیشه‌ی سمت خودش را پایین داد و پاکت سیگار را از جیب کتش درآورد و سیگاری درآورد. با شیطنت خاصّی می‌خواست حرصِ مرا دربیاورد. قطعن می‌خواست حرص مرا دربیاورد. بستنی خورده باشی، باران بیاید دیگر چه‌کاری مانده است انجام بدهی؟ 
رویم را برگرداندم سمت شیشه‌ی خودم و بیرون را نگاه کردم. که چراغ‌های روشن از پشت شیشه‌ی باران خورده، قشنگ‌تر از هر زمانی هستند. یک‌جورهایی احساس می‌کردم، وقتی از گوشه‌ی چشمم نگاهش می‌کنم دارد به‌م می‌خندد. با هر پُکی که می‌زند.

۷ نظر:

  1. یاد برادرم افتادم که تا یک سنی با بابام خیلی حتی صحبت هم نمی کرد ولی الان دوست صمیمی اند با هم. پسرها انگار دیر ولی عمیق با پدرهاشون دوست میشن نه مثل ما دخترها که همیشه دوستشون داریم.
    خیلی نوشته قشنگی بود. امید که مشکلی نباشه براتون.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. فکر کنم برای من خیلی طول کشیده است. سی سال؟ ممنون.

      حذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  3. پست واقعا قشنگی بود :)
    ولی چه رابطه ی عجیبی با پدرتون دارید آقای بزرگیان !

    پاسخحذف