- نخور حالت خوب میشه.
گفتم:
- نمیخوام مست کنم. فقط دارم یهخورده شراب میخورم. از شراب خوردن خوشم میآد.
گفت:
- مست نکن. مست نکن، جِیک.
گفتم:
- میخوای بریم سواری؟ میخوای سوار شیم توی شهر بگردیم؟
برِت گفت:
- آره. من مادرید رو ندیدهم. باید مادرید رو ببینم.
گفتم:
- این رو تموم کنم.
طبقهی پایین، از سالن غذاخوری همکف رد شدیم و به خیابان رفتیم. پیشخدمتی رفت تا تاکسی بگیرد. هوا گرم و آفتابی بود. بالای خیابان، یک میدان کوچک بود با درختها و چمن و تاکسیهایی که آنجا پارک کرده بودند. یک تاکسی توی خیابان آمد و پیشخدمت روی رکابش به آن آویزان شده بود. انعامش را دادم و به راننده گفتم کجا برود و پهلوی برِت سوار شدم. راننده توی خیابان راه افتاد. تکیه دادم عقب. برِت خودش را به طرف من کشید. کنار همدیگر نشستیم. با یک دست بغلش کردم و راحت به من تکیه داد. هوا خیلی گرم و آفتابی بود و خانهها سفیدی تندی داشتند. پیچیدیم توی "گران ویا".
برِت گفت:
- وای جِیک، میتونستیم زندگی خیلی خوبی با هم داشته باشیم.
جلوی ما، مأمور پلیسی با لباس خاکیرنگ آن بالا ایستاده بود و ترافیک را هدایت میکرد. باتومش را بلند کرد. سرعت ماشین ناگهان کم شد و برِت را به من فشرد.
گفتم:
- آره. خوبه اینطوری فکر کنیم، نه؟
[خورشید همچنان میدمد، ارنست همینگوی، ترجمهی احمد کساییپور، نشر هرمس، چاپ اوّل، ۱۳۹۱]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر