۱
«مرگ انواع و اقسام داره. با انگشتانم شروع كردم به شمردن مرگ آنى، مرگ آروم، جوون مرگى، مرگ موقع پيرى، مرگ شجاعانه، مرگ از روى بزدلى.»
[برادران سيسترز، پاتريک دوويت، ترجمهی پيمان خاكسار، انتشارات بهنگار، چاپ اوّل، ۱۳۹۱]
پشتِ سر هم دکمهی Play و Pause را میزد: «ها؟ نمیبینید. پشتِ سر آقتختیام.» چهاردستوپا، کنترل به دست، آنقدری نزدیک تلوزیون میشد که بتواند با انگشت اشارهاش، خودش را نشان بدهد. «این منم... نچنچ... آآآآآه... یادش به خیر.» وقتی میدید بقیه که تکیه داده بودند به پشتی، انگار قانع نشدهاند، رو میکرد به زنش که با سینی چایی، زیر چارچوب در ایستاده بود. «میبینی خانم... پیر شدیم رفت.» خانم هم سرش را میانداخت پایین و از زیر چادرش لبخندی میزند: «چی بگم.» آن تصویر محو، آن تصویر قدیمی همهی سرمایهی پهلوان بود. آن تصویر محو، آن فیلم دو سه دقیقهای، که پشتِ سر آقا تختی، همگام با او راه میرفت، حکم برائتش بود. شهادتنامهاش بود. که از دیار لاتها، به جرگهی عیّاران پیوسته بود. در روزگاری که آرامآرام مرزی بین الواطی و لوطیگری کشیده میشد. میگفتند که روزی بر روی این که بتواند با یک مشت خری را بکشد یا نه، شرط میبندد. میرود و مشتی به گیجگاه خرِ مادرمُردهای میزند و خر زانو میزند و تمام. از آن اتّفاق متأسفانه تصویری و فیلمی نیست امّا همین اواخر هم کسی این را میشنید و بعد نگاهی هم بازوی پهلوان میانداخت، مطمئن میشد، چاخان نکردهاند. از مجیدیهی جنوبی که رد میشدم و به سر کوچهی یاسمن میرسیدم، میدیدماش پیرمرد را. در تمام آن ده یازده قدمی که از سر کوچه میگذشتم سرم را برمیگرداندم و نگاهش میکردم. نشسته بود بر روی یک صندلی قدیمی. با پیرهنی سفید، که دکمههایش باز بود و زیر آن زیرپوشی سفید پوشیده بود. با موهایی سفید ریخته بر چشم و پشت گردنش، با موهای سفید بالای سینهاش که به زور از زیرپوشش بیرون زده بود، نشسته بود. منتظر چی، خدا میداند. به چه فکر میکرد، خدا میداند. چند هفتهی پیش بعد از مدّتها از خیابان مجیدیه گذشتم. از همان اوّل خیابان آگهی فوتش را زده بودند. در و دیوار خیابان، پشت شیشهی مغازهها پُر شده بود از اعلامیّه.
۲
«میشه قبل از هر کاری فکر نکنی. فکر که میکنی دهنِ ما سرویس میشود.»
[جو قاتل (Killer Joe)، ویلیام فریدکین، ۲۰۱۱]
بهترین نتیجهها با نقشه کشیدن زیاد به دست نمیآید. یک ضربالمثل هم داریم که: «زرنگ همیشه ته چاه است» یا چیزی در همین مایهها. این چیزی است که در زندگیام تجربهاش کردهام. بارها و بارها. در «لوکِ خوشدست» ساختهی استیوارت روزنبرگ، لوک دائم زور میزند که از زندان فرار کند. کلّ داستان فیلم را ماجراهای فرار لوک از زندان تشکیل میدهد. او فرار میکند و گیر میافتد. امّا صحنهی تکاندهندهی فیلم جایی در اواخر قصّه است. وقتی یکی دیگر از زندانیها از نقشههای درجه یک لوک خوشدست برای فرار از زندان تعریف میکند؛ لوک برمیگردد و به رفیقش میگوید: «هیچوقت به عمرم نقشه نکشیدم.» خیلی سال پیش، در دوران نوجوانی، همهی زورم را میزدم که مانند سرمشقِ استادم، بنویسم. هر چه بیشتر دقّت میکردم نتیجهی کار بدتر میشد. جلسهی بعدی شد. یک گوشه ایستادم تا بقیه شاگردان، مشقهای هفتهی گذشتهی خود را به استاد نشان دهند و سرمشقهای جدید بگیرند و بروند. اطاق خالی شد. صدایم زد. ماجرا را به او گفتم. گفت: «ببین.» لیوان چایی را که کنارش بود، با دست چپ گرفت و همزمان وقتی چایی را هورت میکشید بالا، شروع کرد به نوشتن. قلم روی کاغذ میلغزید؛ میرقصید: «خیلی تمرکز و فکر هم خوب نیست. وِل کن خودتو. رها کن.» نمیدانم حسین امیرخانی -از خاندان امیرخانیها- استادم، الآن کجاست. چه میکند. نمیدانم زنده است یا نه. امّا این روزها همهاش یادش میافتم. که از این تکّه جملهها زیاد میگفت. خط را با نوعی از شیوهی زندگی درمیآمیخت. اینها را گفتم که بگویم هیچ موقعی آدم برنامهریزی نبودم. بیشتر «یههویی» بودم. من یههویی از جایی که کار میکنم، میزنم بیرون، یههویی خفهخون میگیرم، یههویی شلوغ میکنم. جای «فکر» کجا بوده است در زندگیام؟ هیچ نقشی نداشته است. پند آن روز استاد را کِش دادم در تمام زندگیام.
سلام.
پاسخحذفهمزمانی خوندن بعضی نوشته ها با اتفاقات زندگی یک نشانه است. من مطمئنم. باید رها کرد. ممنون آقا.
رها کردن دل و جرئت میخواهد. و اندکی حماقت. که این آخری را بیشتر از قبلیها دارم.
حذف