- تو کی هستی؟ تو که زهرا نیستی؟ تو زن نیستی. تو مَردی.
- منم آقاجون. زهرا.
- نه تو زهرا نیستی. اینجا کجاست؟ میخوام برم خونهم.
- باشه. خودم میبرمت.
- تو که نمیدونی خونهم کجاست؟ تو میدونی؟
- آره میدونم آقاجون.
- اگه راس میگی اسم بچّههام بگو؟
- حسین، حسن، سعید، فاطمه، زهرا.
- آها، آره...
زل زده بودم به این مکالمهی بین دختر و پدر. که پایانی نداشت. پدر تا قبول میکرد، دوباره برمیگشت اوّل خط. زوالِ عقل. کوچک شدن مغز. سقوط. آقاجون نودوهشت ساله است. نه خوب میبیند، نه خوب میشنود و نه خوب میشناسد. خوب؟ نه. او نمیبیند. میبیند امّا آن که دیگر دیدن نیست. به راهرویی که به درِ واحد ختم میشد، میگفت کوچه؛ «منو بزارید سر همین کوچه، خودم میرم خونهم.» نمیشنود دیگر. عربده زدن دمِ گوشش، که شنیدن نیست. نوههایش به کنار، بچّههایش را هم دیگر نمیشناسد. خالهام را به جای زنش میگیرد. مادرم را مَرد میداند. چند وقت پیش دخترخالهام را جای پسرش گرفته بود. هیچی سرجایش نیست. برای او هست امّا برای دور و بریهایش نه. سقوط. به اینجا که میرسد آدم، میگویند خدا را شکر، خودش به تنهایی میرود دستشویی. یک پرانتز باز کنم اینجا که: در نزد ایرانیان گویی خِلأ، و هر چه به آن وابسته است، مهم است. شکم آدم کار کند، یعنی خوبی. حتّا یک موقعیّت خطیر مانند عاشقی را با یک موقعیّت خطیر دیگر، که همانا انبساط مثانه است، مقایسه و در یک شرایط یکسان حق را به دوّمی میدهند و دلیلی برای رهایی اوّلی. پرانتز بسته. امّا برای کسی که دیگر نه میبیند، نه میشنود، نه میشناسد، اینها، اینها دلیل ادامه دادن است؟
آقاجون به یکباره میرود به دههها پیش. زنِ مُردهاش را صدا میزند. پسرهای شهیدش را صدا میزند. دست میکند در کیسهی خاطراتش، تکّهای را بیرون میکشد و تنها یک جملهاش را میگوید. محو شدن خاطرات. آب شدنشان.
میگویند هنگام مرگ بیستویک گرم از وزن آدم کم میشود. این بیستویک گرم چیست؟ فکر میکنم این بیستویک گرم تهماندهی خاطراتِ آدمی ست. رنجهایش، خندهها، گریهها، فرزندانش، سفرهایش، تنهاییهایش، بیپولیهایش، ذوقهایش، خوابیدنهایش، معاشقههایش و هزاران چیزِ دیگر، همه و همگی محو میشوند. تمام میشود و میرود پی کارش. خلاص. کاریاش هم نمیشود کرد.
ممنون
پاسخحذفعلي ، پدر بزرگت 98 سالشه؟دستشويي خودش مي ره؟بازم ايول داره
پاسخحذفنمیدانم ایول دارد یا نه.
حذف