«دیگه هیچ حرفی نمیزنه.» اینو مادرم گفت. گفتم: «چه حرفی دیگه میخواد بزنه. همهی حرفهاشو زده. ساعتِ زنگ زده، زنگ نمیزنه. چون زنگاشو زده.» نودوهشت سال زندگی کرده. چه حرفی مانده و دَر دل دارد که تاکنون به زبان نیاورده باشد. پدربزرگم را میگویم. پدرِ مادرم. اگرچه حرف به ندرت میزند و گوشهایش سنگین، سنگین که نه، دیگر به سختی میشنود امّا هنوز که هنوز است روی پای خودش است. خودش به تنهایی مَوال میرود. امّا خب اطرافیانش را به سختی میشناسد. حتّا بچّههایش را. باید بروی درِ گوشش و با صدای بلند، خودت را معرفی کنی. نامت را بگویی و سپس بگویی، بچّهی کدام از فرزندانش هستی. بارِ آخری که دیدماش، جلو رفتم و درِ گوشش گفتم: «سلام آقاجون [بهِش آقاجون میگوییم]. علیام. پسرِ شهلا [نام غیررسمی مادرم. که در خانه و اقوام مادریام شهلا صدایش میکنند. امّا پدرش، یعنی همین آقاجون، تنها کسیست که اصرار دارد زهرا صدایش کند. مانند داییام که همه سعید صدایش میکنند امّا پدرش، یعنی همین آقاجون، به او محمّد میگوید].» به من نگاهی انداخت. روبوسی کردم و روبهرویش نشستم. چند دقیقهای گذشت. کنار دستش، دایی حسنام نشسته بود. رو به او کرد و با اشاره به من گفت: «میشناسیاش؟ پسر زهراست.» گویی به کشف جدیدی رسیده است و همه را میخواست مطّلع کند. برای آقاجونام تشخیص مکانها دشوار شده است. به آن نشان که همانشب، از آنجایی که کفِ خانهی پدر و مادرم سرامیک هست و هَر کَس ظرف به دست، شاماش را هر جایی که دوست داشت میخورد، گمان میکرد میهمانی در سالن است. دوباره رو به دایی حسنام کرد و گفت: «خرجِ اینجا با کیه؟ زهرا چقدر پول داده است؟» بعد مادرم را صدا کرد: «زهرا...» مادرم در آشپزخانه بود. چند نفر از نوههایش و نیز دخترش، یعنی خالهام، با اندک اختلاف زمانی با هم گفتند: «شهلا. بیا آقاجون.»
مادرم کنارش ایستاد و گوشش را نزدیک دهان پدرش برد: «جانم آقاجون؟»
- اینجا را چقدر گرفتی؟
- نه آقاجون اینجا خانهام هست.
- خانهات؟
- آره.
- پول غذا چند شده؟
- آقاجون غذا پختم.
سَری تکان داد. همانشب، هر چند دقیقه یکبار سراغِ کفشهایش را میگرفت. آقاجون به کفشهایش حسّاس است. نمیدانم حکمتاش چیست که اینقدر وابسته به کفشاش و متلقّات [از پاشنهکش گرفته تا واکس و...] است. یادم هست یکبار پاشنهکش کفشاش گم شده بود. چه قشقلگی به پا کرد. خانهیی که آقاجون در آن ساکن است، خانهیی قدیمی در محلّهمان نظامآباد است. دو طبقه، که طبقهی همکف او مینشیند و طبقهی بالا دخترش، یعنی خالهام. آن روز، روز گم شدن پاشنهکش، از تمام اهالی آن خانه بازجویی کرده بود. از خالهام و دخترهایش. که این پاشنهکش را چه کسی برداشته است. بعد از این که مطمئن شده بود هیچیک از اهالی آن ساختمان، از وجود پاشنهکش بیاطّلاع هستند، گفته بود دزد آمده و پاشنهکش را دزدیده است. و چند فحش نان و آبدار هم نثار دزد کرده بود. چه واقعاً دزدی در کار بوده باشد و چه نه، آن پاشنهکش هیچموقع پیدا نشد و این همچنان، رازیست سَر به مُهر.
بله. آنشب هم هِی سراغ کفشهایش را میگرفت. و از آنجایی که همچنان فکر میکرد [چرا که دوباره پس از شام نیز، با خودش -آقاجون با خودش حرف میزند و وقتی با خودش حرف میزند، بلند حرف میزند و دیگران نیز میشنوند- گفت: «زهرا اینا هم که رفتند. چرا خداخافظی نکردند] در سالن است، از دزدیدن آنها در هراس بود. هراس را در چشمهایش میدیدم.
ساعتی گذشت و گفت: «نُچ... ایبابا.» و اینجا بود که همه متوجّه خستگی پدربزرگم شدند. چون «نُچ، ایبابا» در ادبیات کلامی آقاجون یعنی خسته شدم. یعنی باید تغییراتی در اوضاع انجام گیرد. همه با هم بلند شدند و مراسم خداحافظی در حال انجام بود. همانزمان، آقاجون رو به مادرم کرد و گفت: «زهرا یه چیزی بنداز روی سرت. چرا بیحجابی؟» مادرم گفت: «آقاجون اینجا نامحرم نیست. پسرهای برادرم، بچّههایت هستند.» تنها کسی که در اینگونه میهمانیها میتواند بیحجاب باشد مادر هم هست که به همه محرم میشود. و در اینگونه میهمانیها که آقاجون نیز حضور دارد، دستکم همین دیالوگ بینشان ردوبدل میشود. آقاجون سَری تکان داد و گفت: «برای خودت میگم.» رفتم سمتش و بازویم را پُشتِ بازویش انداختم. و کمکش کردم از روی مبل بلند شود. با دیگر دستم، عصایش را دادم. میلرزید. لرزشاش به من نیز منتقل شده بود. نگاهم کرد و گفت: «میثم [پسرخالهام، که ریشهای بلندی همچون من دارد. آقاجون میثم را با من اشتباهی میگیرد. روز عاشورای پارسال، به سان همیشه و رسم خانوداگی، وقتی که خانهی آقاجون جمع شده بودیم، من پیش از میثم رسیدم. پس از سلام و روبوسی با او، گوشهای نشستم. رو به من گفت: «میثمجان خوبی؟» نگفتم میثم نیستم، داد زدم: «خوبم آقاجون.» چند دقیقهی بعد میثم هم آمد. نشست کنارم. آقاجون روی تخت همیشگیاش خوابیده بود. با دیدن میثم از تعجب بلند شد و لبهی تخت نشست و دقایقی به من و میثم زل زد.] تویی؟» بغض کرده بودم. گفتم: «نه آقاجون. علیام.» نشنید. دوباره گفت: «میثم تویی؟ خوبی بابا؟» مکثی کردم و گفتم: «آره آقاجون میثمام. خوبم آقاجون.»
مادرم کنارش ایستاد و گوشش را نزدیک دهان پدرش برد: «جانم آقاجون؟»
- اینجا را چقدر گرفتی؟
- نه آقاجون اینجا خانهام هست.
- خانهات؟
- آره.
- پول غذا چند شده؟
- آقاجون غذا پختم.
سَری تکان داد. همانشب، هر چند دقیقه یکبار سراغِ کفشهایش را میگرفت. آقاجون به کفشهایش حسّاس است. نمیدانم حکمتاش چیست که اینقدر وابسته به کفشاش و متلقّات [از پاشنهکش گرفته تا واکس و...] است. یادم هست یکبار پاشنهکش کفشاش گم شده بود. چه قشقلگی به پا کرد. خانهیی که آقاجون در آن ساکن است، خانهیی قدیمی در محلّهمان نظامآباد است. دو طبقه، که طبقهی همکف او مینشیند و طبقهی بالا دخترش، یعنی خالهام. آن روز، روز گم شدن پاشنهکش، از تمام اهالی آن خانه بازجویی کرده بود. از خالهام و دخترهایش. که این پاشنهکش را چه کسی برداشته است. بعد از این که مطمئن شده بود هیچیک از اهالی آن ساختمان، از وجود پاشنهکش بیاطّلاع هستند، گفته بود دزد آمده و پاشنهکش را دزدیده است. و چند فحش نان و آبدار هم نثار دزد کرده بود. چه واقعاً دزدی در کار بوده باشد و چه نه، آن پاشنهکش هیچموقع پیدا نشد و این همچنان، رازیست سَر به مُهر.
بله. آنشب هم هِی سراغ کفشهایش را میگرفت. و از آنجایی که همچنان فکر میکرد [چرا که دوباره پس از شام نیز، با خودش -آقاجون با خودش حرف میزند و وقتی با خودش حرف میزند، بلند حرف میزند و دیگران نیز میشنوند- گفت: «زهرا اینا هم که رفتند. چرا خداخافظی نکردند] در سالن است، از دزدیدن آنها در هراس بود. هراس را در چشمهایش میدیدم.
ساعتی گذشت و گفت: «نُچ... ایبابا.» و اینجا بود که همه متوجّه خستگی پدربزرگم شدند. چون «نُچ، ایبابا» در ادبیات کلامی آقاجون یعنی خسته شدم. یعنی باید تغییراتی در اوضاع انجام گیرد. همه با هم بلند شدند و مراسم خداحافظی در حال انجام بود. همانزمان، آقاجون رو به مادرم کرد و گفت: «زهرا یه چیزی بنداز روی سرت. چرا بیحجابی؟» مادرم گفت: «آقاجون اینجا نامحرم نیست. پسرهای برادرم، بچّههایت هستند.» تنها کسی که در اینگونه میهمانیها میتواند بیحجاب باشد مادر هم هست که به همه محرم میشود. و در اینگونه میهمانیها که آقاجون نیز حضور دارد، دستکم همین دیالوگ بینشان ردوبدل میشود. آقاجون سَری تکان داد و گفت: «برای خودت میگم.» رفتم سمتش و بازویم را پُشتِ بازویش انداختم. و کمکش کردم از روی مبل بلند شود. با دیگر دستم، عصایش را دادم. میلرزید. لرزشاش به من نیز منتقل شده بود. نگاهم کرد و گفت: «میثم [پسرخالهام، که ریشهای بلندی همچون من دارد. آقاجون میثم را با من اشتباهی میگیرد. روز عاشورای پارسال، به سان همیشه و رسم خانوداگی، وقتی که خانهی آقاجون جمع شده بودیم، من پیش از میثم رسیدم. پس از سلام و روبوسی با او، گوشهای نشستم. رو به من گفت: «میثمجان خوبی؟» نگفتم میثم نیستم، داد زدم: «خوبم آقاجون.» چند دقیقهی بعد میثم هم آمد. نشست کنارم. آقاجون روی تخت همیشگیاش خوابیده بود. با دیدن میثم از تعجب بلند شد و لبهی تخت نشست و دقایقی به من و میثم زل زد.] تویی؟» بغض کرده بودم. گفتم: «نه آقاجون. علیام.» نشنید. دوباره گفت: «میثم تویی؟ خوبی بابا؟» مکثی کردم و گفتم: «آره آقاجون میثمام. خوبم آقاجون.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر