چهارشنبه

حکایت -۱۰

یه‌وقتی هم هست که از خواب بلند می‌شوی و کانالی "خواهرانِ غریب" را پخش می‌کند. تا چشمت به خسرو شکیبایی می‌افتد، می‌زنی زیر گریه؛ زار زار. نمی‌دانی چه مرگت شده است. وقتی اشکی برایت نمانده، وقتی چشمانت خسته شده‌اند، خوابت می‌گیرد. دورِ باطل.‎ حالا این وسط من بگویم: ای برادر کجایی؟ کسی چه می‌داند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر