۱- گفتهاند ما –یعنی ملّت و کشور- در دامنهی قلّهی پیشرفت [برای درکِ بهتر این موقعیّت، دستتان را، از مُچ به بالا، کج به سمت بالا بگیرید و از کنار به آن نگاه کنید. آنجایی که انگشتان آغاز میشوند یعنی همان برآمدگیها، آنجا میشود همان دامنهی موردِ نظر] هستیم. میدانم که جهان به میل و اراده و آرزوهایم نمیچرخد. که اگر میچرخید من به جای ایستادن در آن دامنه، روی آن قلّه، دوست داشتم آن پایین پایینها، تهِ تهِ قلّه باشم. روی دلتا. همانجایی که از آبرُفت رودخانهها تشکیل میشود، بر روی سطح هموار، با خانوادهام، با دوستانم، با «او». من را چه به قلّه آخر؟
۲- که اگر میچرخید و دستِ من بود، مثلن همین جایزهی صلحِ نوبل را به شهرام شبپره میدادم. که صدایش باعث به وجود آمدن یک قِرِ کوچک در مادرم شد. از مدرسه آمده بود و خسته. ثانیهیی جلوی تلویزیون ایستاد و شهرام را دید و قِر را داد و رفت. رفت در آشپزخانه. امّا نچرخید و جایزهی صلحِ نوبل به اتحادیّهی اروپا داده شد. برخی اعتراض کردند. خب مگر یک دفعه به سرکار خانم شیرین عبادی از ایران این جایزه را ندادند؟ حالا به اتحادیّهی اروپا دادند. اصلن هیئت انتخاب در نروژ، که کشوری واقع در اروپا ست، دوست داشتهاند به خودشان حال بدهند. حق ندارند بعد از چند دوره؟ اصلن به هر کی به غیر از اتحادیّه میدادند؟ خُب بعدش چی؟ اگرچه فکر میکنم همین اتحادیّهی اروپا، اندکی از رؤیاهای آدمی را تحقق بخشیده است. این همه از جهان بیمرز حرف میزنیم. ترانهی سیاوش قمیشی را زیرِ لب میخوانیم. همان که میخواند بدون مرز و محدوده و فلان و بیسار و آخرش هم میخواند: «تصوّر کن تو میتونی بشی تعبیر این رؤیا». همین کار را کرده است دیگر اتحادیّهی اروپا. اینهمه میگوییم چه خوب است آدمها دورِ یک میز بنشینند و با یکدیگر مشورت کنند و با هم تصمیم بگیرند. اتحادیّهی اروپا هم همین است، باز. جمع میشوند با کت و شلوار و کروات، تَر و تمیز دربارهی مشکلاتشان حرف میزنند و با هم گِلی به سرشان میگیرند. چی از این بهتر؟ صلحتر؟ حالا این وسط کسی بیاید از مشکلات اقتصادی و بحران یورو و یونان و نیروهای نظامی و اینها بگوید سَرم را میکوبم به گوشهی همین میز.
۳- حالا که مطمئنیم به میلمان نخواهد چرخید، باید به دنبال چیزهای کوچک بود. چیزهای کوچک را شاید بتوان چرخاند. در جستوجوی «حالِ خوب». باید خوب چرخید و دنبالش بود. یک فیلم خوب، یک کتاب خوب، یک قطعه موسیقی خوب، یک پیادهروی خوب و... این حالِ خوب، میتواند برای هر کسی متغیّر باشد. مثلن برای من، گوش دادن به صدای رعد و برق [هیچ میدانستید یکی از قوانین فوتبال چنین است: اگر هنگام بازی، فاصلهی رعد –صدا- با برق زیر دَه ثانیه باشد، داور باید بازی را تعطیل کند. خیلی جالب است. فکر کن، موقع رعد و برق همه، بازیکنان، داور و تماشاگران مکث و سکوت کنند، بعد با هم تا دَه بشمرند، یک... دو... سه... بعد اختلاف بیفتد که زیر دَه ثانیه بود یا نه. بعضیها قهر کنند، عدّهیی با شعار از ورزشگاه بروند: «نبود... نُه ثانیه شد. شمردن بلد نیستید...» فیلم رعد و برق را داوران و ناظران کنار زمین بگذارند و اسلوموشن و... اوووف، چه کثافتکاری بشود. گفتم بگویم تا شما هم مطّلع شوید] و باران، حالِ خوب میآورد.
۴- حالِ خوب شاید در دیدن چشمهای کسی باشد، خندهی کسی، اخمِ کسی. حالِ خوب شاید در گرفتن دستِ «او» باشد. حتّا شده برای دقایقی. کوتاه باشد. چارهیی نیست. زمستانی سخت در راه است. پس، از خود، از هم، دریغ نکنیم. کلّن دریغ نکنیم. جایزهی صلحِ نوبل برای خودشان. قلّهشان هم برای خودشان. «تو» برای من.
۵- گویی همیشه شیبِ نوشتهها سمتِ «تو» ست. شیبها را هم دریغ نکنیم.
عالی.
پاسخحذف