۱- «تاوان». کلمهی زیبایی ست تاوان. وزنِ خاصّی دارد. آنقدر که فکر میکنم این کلمه جایش در نام فیلمهای کیمیایی خالی ست. باید یک فیلمنامه بر اساس این کلمه بنویسد. مثل فیلمنامههایی که برای کلمههایی چون «اعتراض» و «فریاد» نوشت و فیلم کرد. اگر چه نمیتوان به گذشته برگشت امّا تاوان آنچه که در گذشته رخ داده را میتوان پس داد. باید خیلی زود و سریع تاوان را پس داد. نباید گذاشت اشتباهات، خطاها، حواسپرتیها، خیانتها جمع شود بعد یکجا کفّارهی آن را داد. اینجوری سخت میشود. به گذشته برمیگردی و بزرگترین اشتباهِ خودت را پیدا میکنی. بیرونش میکشی، بهش زُل میزنی و بعد آن را با آواری که الآن روی سَرت خراب شده، معادل میکنی. مکث میکنی و میگویی همین است. اینجا. دقیقن اینجا بود که چنین کردی. پس اکنون تاوانش را باید بدهی. عدالت. غُر زدن ممنوع.
۲- برای تاوان دادن باید سالم بود. پس اوّلین قدم ترکِ سیگار بود. بستههایی ست که در داروخانهها به فروش میرسد به نامِ «پچِ نیکوتین». ساخت ایرانش ارزان و امریکایی آن گران. بسیار گران. نوارهاییست که باید به بدن چسباند. از طریق پوست نیکوتین جذب بدن میشود. نقطهضعف این نوارها، در شیوهی استعمال آن است. آنها را باید به جایی از بدن چسباند که مو نباشد. نقطهضعف بزرگتر این است که دو بار پشتِ سَرهم نمیتوان نوار را در یک جا چسباند. بازوها، گردن، ساعدِ دست، رویِ پا، تختِ پیشانی، روی دماغ، باسن، دیگر کجاها؟ ساعت را نگاه میکنم بیش از پنجاه ساعت است که پاکم. رنگم مانند گچ سفید شده. نفسم بالا نمیآید امّا پاکم. کِسل و بداخلاق امّا پاک. دیشب پاکت سیگار را به سطلِ آشغال انداختم. دَمدَمهای صبح تحّملم تمام شد. رفتم سراغ سطلِ آشغال. آستینم را بالا زدم و دستم را فرو کردم. کثافت. پاکت را گیر آوردم. خیس شده بود. گاز را روشن کردم تا یک نخ را خشک کنم. حواسم نبود. شعله را بیش از حد باز کردم. دستم سوخت. بخشی از موهای دستم سوخت و نابود شد و آن منطقه بیمو شد. سیگار را دور انداختم. جایی جدید برای چسباندن نوار درست شد. سازندگی.
۳- کوهنوردها وقتی به قلّه میرسند و آن بالا هستند عکس میگیرند. آنها احساس موفقیّت میکنند. میخندند. کوهنوردها عکسهایی که روی قلّه هستند را بیشتر از عکسهایی که در طول مسیر میگیرند، دوست دارند. هر کاری میکنند تا به آن بالا برسند. درد و رنج را تحمّل میکنند. درد و رنجِ رفتن به سطحِ بالاتر را. ارزش هر کاری را دارد. امّا کسی از این چیزها، کسی از درد و رنجها، عکس نمیگیرد. هیچکس نمیخواهد یادش بیاورد که چه بر سرش آمده. فقط میخواهی روی قلّه را به یاد بیاوری. برای رسیدن به قلّه هر کاری میکنی. برای رسیدن به «او» درد و رنجها تحمّل میکنی. از روی قلّه، خُب کلّی عکس هست امّا از طول مسیر عکسی نداری. عکسی از هیچ کوهنوردی نیست که دارد قلّه را نگاه میکند. از «رنجِ تماشا».
۴- امریکاییها در داستانگویی چیرهدست هستند. مثل همین رییسجمهورشان. همین الآن حرفهایش را در سازمان ملل با داستان شروع کرد. داستان کشته شدن سفیرشان در بنغازی. من هم داستانهای زیادی داشتم. میخواستم آرامآرام برایت بگویم. هر روز یک کدامشان را. امّا نشد. در آغاز صنعت هالیوود، آن زمان که استدیوها یکییکی پا میگرفتند، خیلیها داستانهایشان را زیرِ بغل میزدند و به دفاتر استدیوها میبردند تا آنها را بسازند. آنها که موفق به ساختن داستانهایشان میشدند هیچ، امّا آنها که نمیشدند؛ نوشتهاند خیلیهاشان را دیگر کسی نمیدید. محو میشدند. میرفتند و به گمانم گوشهیی دق میکردند.
۵- امّا مولوی هم داستانی دارد در یک مصرع، در یک خط که توجّه شما را به آن جلب میکنم:
«ایوای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد».
۲- برای تاوان دادن باید سالم بود. پس اوّلین قدم ترکِ سیگار بود. بستههایی ست که در داروخانهها به فروش میرسد به نامِ «پچِ نیکوتین». ساخت ایرانش ارزان و امریکایی آن گران. بسیار گران. نوارهاییست که باید به بدن چسباند. از طریق پوست نیکوتین جذب بدن میشود. نقطهضعف این نوارها، در شیوهی استعمال آن است. آنها را باید به جایی از بدن چسباند که مو نباشد. نقطهضعف بزرگتر این است که دو بار پشتِ سَرهم نمیتوان نوار را در یک جا چسباند. بازوها، گردن، ساعدِ دست، رویِ پا، تختِ پیشانی، روی دماغ، باسن، دیگر کجاها؟ ساعت را نگاه میکنم بیش از پنجاه ساعت است که پاکم. رنگم مانند گچ سفید شده. نفسم بالا نمیآید امّا پاکم. کِسل و بداخلاق امّا پاک. دیشب پاکت سیگار را به سطلِ آشغال انداختم. دَمدَمهای صبح تحّملم تمام شد. رفتم سراغ سطلِ آشغال. آستینم را بالا زدم و دستم را فرو کردم. کثافت. پاکت را گیر آوردم. خیس شده بود. گاز را روشن کردم تا یک نخ را خشک کنم. حواسم نبود. شعله را بیش از حد باز کردم. دستم سوخت. بخشی از موهای دستم سوخت و نابود شد و آن منطقه بیمو شد. سیگار را دور انداختم. جایی جدید برای چسباندن نوار درست شد. سازندگی.
۳- کوهنوردها وقتی به قلّه میرسند و آن بالا هستند عکس میگیرند. آنها احساس موفقیّت میکنند. میخندند. کوهنوردها عکسهایی که روی قلّه هستند را بیشتر از عکسهایی که در طول مسیر میگیرند، دوست دارند. هر کاری میکنند تا به آن بالا برسند. درد و رنج را تحمّل میکنند. درد و رنجِ رفتن به سطحِ بالاتر را. ارزش هر کاری را دارد. امّا کسی از این چیزها، کسی از درد و رنجها، عکس نمیگیرد. هیچکس نمیخواهد یادش بیاورد که چه بر سرش آمده. فقط میخواهی روی قلّه را به یاد بیاوری. برای رسیدن به قلّه هر کاری میکنی. برای رسیدن به «او» درد و رنجها تحمّل میکنی. از روی قلّه، خُب کلّی عکس هست امّا از طول مسیر عکسی نداری. عکسی از هیچ کوهنوردی نیست که دارد قلّه را نگاه میکند. از «رنجِ تماشا».
۴- امریکاییها در داستانگویی چیرهدست هستند. مثل همین رییسجمهورشان. همین الآن حرفهایش را در سازمان ملل با داستان شروع کرد. داستان کشته شدن سفیرشان در بنغازی. من هم داستانهای زیادی داشتم. میخواستم آرامآرام برایت بگویم. هر روز یک کدامشان را. امّا نشد. در آغاز صنعت هالیوود، آن زمان که استدیوها یکییکی پا میگرفتند، خیلیها داستانهایشان را زیرِ بغل میزدند و به دفاتر استدیوها میبردند تا آنها را بسازند. آنها که موفق به ساختن داستانهایشان میشدند هیچ، امّا آنها که نمیشدند؛ نوشتهاند خیلیهاشان را دیگر کسی نمیدید. محو میشدند. میرفتند و به گمانم گوشهیی دق میکردند.
۵- امّا مولوی هم داستانی دارد در یک مصرع، در یک خط که توجّه شما را به آن جلب میکنم:
«ایوای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد».
لعنتی
پاسخحذف.
رنج راه !
پاسخحذفبه گمانام اینکه میرویم در دریاچه خاطرات و اشتباهات شیرجه میزنیم و اشتباه در میآوریم و همین قبیل کارها که شرحاش در نوشته رفت، یکجور مکانیسم تنبیهیِ ذهنی است. یکجور میل شکنجه که در اغلب ما بیداد میکند. شاید دوست داریم هر رنجی را تاوان خطایی بپنداریم تا از بار مسئولیت اشتباهاتمان کم کنیم. هرچه که باشد سیستم مخرب و آزار دهندهای است که باید متوقفاش کرد. اتفاقهای جهان مرتبط هستند ولی گمان نکنم تا به این حد.
پاسخحذف