قایق نیمدایرهی بزرگی را به طرف ساحل پیش میگیرد. آفتاب از پشتِ ابرها پدیدار میشود... از دور رفتهرفته نقطهی سیاهی در افق روی سطح دریا به چشم میخورد. علی آن را میبیند.
علی: برو اونجا. اوناهاش. اونجا...
قایق رفتهرفته به نقطهی سیاه نزدیک میشود... هامون است که دمَر روی آب افتاده... قایقران موتور را خاموش میکند. قایق به تدریج به هامون نزدیک میشود.
علی (به دو نفر نجاتغریق): بپرین بچّهها.
دو نفر غریقنجات در آب شیرجه میروند. به طرف هامون شنا میکنند. او را میگیرند و به طرف قایق میآورند. میخواهند او را به بالای قایق ببرند. علی دستش را دراز میکند.
علی: بِدِش من.
علی: برو اونجا. اوناهاش. اونجا...
قایق رفتهرفته به نقطهی سیاه نزدیک میشود... هامون است که دمَر روی آب افتاده... قایقران موتور را خاموش میکند. قایق به تدریج به هامون نزدیک میشود.
علی (به دو نفر نجاتغریق): بپرین بچّهها.
دو نفر غریقنجات در آب شیرجه میروند. به طرف هامون شنا میکنند. او را میگیرند و به طرف قایق میآورند. میخواهند او را به بالای قایق ببرند. علی دستش را دراز میکند.
علی: بِدِش من.
علی و نجاتغریقی که بالا آمده زیرِ کتفِ هامون را میگیرند و او را به داخلِ قایق میکشند. نجاتغریق دوّم نیز بالا میآید. هامون را تاقباز میخوابانند و با کفِ دست، روی قفسهی سینهاش فشار میآورند. سَر روی دهان او میگذارند و به او تنفّسِ مصنوعی میدهند. ناگهان نفسِ هامون پس میزند. دهانش باز میشود و آب با فشار از ریههایش بیرون میجهد. هامون نفس میکشد...
[هامون (فیلمنامه)، داریوش مهرجویی، انتشاراتِ زمانه، چاپ اوّل، بهار ۱۳۷۱]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر