ارنست همینگوی بزرگ، در ایّام جوانی، وقتی به عنوان یک نویسندهی تازهکار در پاریس زندگی میکرد، کتابی نوشت که مرحوم فرهاد غبرایی به فارسی با عنوان «پاریس، جشن بیکران»، ترجمهاش کرد. در این کتاب خواننده به رگههایی از احساسات برمیخورد که بعدها در شاهکارهای استاد، به اشکال مختلف خودش را نشان میدهد. اینکه چهطور زمینههای فکری خودش را مییابد و این زمینهها را با زمانه و محلّی که در آن زندگی میکند، پیوند میدهد. از جمله وقتی از «طعم نوشیدنی گرم» در دلِ برف مینویسد. یا وقتی دربارهی نوشتن داستان در کافه حرف میزند: «داستان خودش نوشته میشد و دلم میخواست کسی را که کنار پنجره نشسته بود، در آن، جا بدهم.» و این توصیه: «همه کوششات باید به این باشد که یک جملهی حقیقی بنویسی. حقیقیترین جملهیی را که میدانی بنویس. و حقیقیترین جمله همان چیزی است که احساس میکنی.» آخر کتاب یادداشتی از مارکز آمده در ستایش همینگوی و چیرهدستی او در نوشتن. مارکز یادداشت خود را چنین به پایان برده: «چند سال پیش، وقتی در اتومبیلِ فیدل کاسترو -خوانندهی پروپاقرص رمان- نشستم، روی صندلی کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی سُرخ. کاسترو گفت: "کار استاد همینگوی است." به راستی، همینگوی -بیستسال پس از مرگش- همیشه آنجاست که کمتر از هر جای دیگری انتظارش میرود، چنین حاضر و در عین حال گذرا. مثل آن روز، صبحِ ماهِ مه، به گمانم، که از پیادهرویِ بلوار سنمیشل با من بدرود گفت.»
جشن بیکران، ارنست همینگوی، ترجمهی فرهاد غبرایی، نشر تابش، چاپ اوّل ۱۳۶۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر