"گفت: «برات یه چیزی گرفتم.»
- چی؟
- گذاشتمش تو چکمهام.
یکی از چکمههای کابوییاش را برداشتم.
گفت: «نه. اون یکی. توش، زیرِ کفی.»
لنگهی دیگر را برداشتم و تویش را گشتم. خدای من، بوی مشروب و ترس و شکست میداد.
یک اسکناس پنج دلاری مچاله و خیس پیدا کردم.
گفت: «کریسمست مبارک!»
وای! پدرم که تمام هفته را به مستی گذرانده بود حتماً خیلی دلش میخواسته این پنج دلارِ باقیمانده را هم خرج کند و واقعاً ها، با پنج دلار لااقل بدترین ویسکی ممکن را که میشد خرید. میشد آن پنج چوق را هم خرج کند و یکی دو روز دیگر پاتیل باشد. اما پول را برای من کنار گذاشته بود."
خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت، شرمن الکسی، ترجمهی رضی هیرمندی، نشر افق، چاپ اوّل، ۱۳۹۱
+ آخ که چهقدر خوب بود این رمانِ لعنتی. طنز هست. به قدر کفایت خندیدم امّا خب یکجاییاش هم بود که بغض گلوی آدم را میگیرد. و شاید همهی کتاب توضیحی باشد برای این جمله: «مسخره است که چهطور غصّهدارترین آدمها، میتوانند شادترین مستها باشند.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر