صبح با صدای اذانگوی مسجد محل از خواب بیدار شدم. صدایش بینهایت بد است. میتوان گفت آزاردهنده است. نشستم «میامی وایس» [miami vice] را دوباره دیدم. همچنان تازه و سرِ پاست. اور دوزِ سبک مایکل مان است. پر از موسیقی و زاویه و صدای ماشین و قایق تندرو و چراغهای پسزمینهی شهر و ابر و صدای گلوله. تماشای پشت سر هم اینها، دیوانهکننده است. گویی فیلمساز همهی دار و ندارش، همهی چیزهایی که سالها در کفِ دستش جمع کرده، بدون رعایت آداب و ترتیبی، بیاورد هر کدام را گوشه و کنار فیلمش بگذارد. فیلمی ست برای همین زندگی سریعی که میکنی. در «میامی وایس» داستانی وجود ندارد. فقط با لحظاتی روبهرو هستی که با سرعت و شدّت از برابر چشمانت میگذرند. فیلم را میشود این طوری خلاصه کرد: «در این ده ثانیه مرد باش و برو مرحلهی بعد.» و کالین فارل نمونهی چنین زندگی و چنین انسانی ست در فیلمی که حتّا یک قاب معمولی و سالم ندارد. وقتی بعد از تماشای فیلم مایکل مان، از خانه بیرون زدم و از بزرگراههای شهر میگذشتم، همهجا را در و دیوار را مایکل مانی میدیدم. زرد و براق و سریع و با قابهای کج و معوج. این احساسات چرا اینقدر سریع میآیند و میگذرند؟ این احساسات تهنشین میشوند یا نه؟ اصیل اند یا قلابی؟ چرا امروز تمام نمیشود؟ چند میلیون ساعت به آخرش مانده؟ امان از این زندگی سریع.
+ این عکس از فیلم هم، خُب برای خودش داستان دیگری دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر