۱- مکانیسم غریبی دارد این بدن آدم. تا جایی مثلِ آدمیزاد کار میکند امّا از یکجایی به بعد که دقیقن نمیدانی کجاست و کِی هست، میافتد به خودزنی. عکسِ آنچیزی عمل میکند که در واقع میخواهد. بعد از ساعتها کار، خسته میشود قاعدتن، امّا بیشتر و بیشتر که خسته میشود، دیگر خسته نیست انگار. میافتد دوباره روی غلطک. کم بخوابد، کم و کم میخوابد، از یکجایی به بعد دیگر نمیخوابد. رویِ خودش را میخواهد کم کند.
۲- با چنین حالی آمدم خانه. تکّه کاغذی روی در چسبیده بود. با دستخطّ کجومعوجی رویش نوشته شده بود: «علی ما داریم میریم شمال. مامان گفت خیلی بدی نمیآی. میگه غذا برات گذاشتم تویِ یخچال. برو بخور. یادت نره. خدافس.»
وقتی بدنم آنجور بشود که گفتم، بدیهایی هم دارد. هر چند دقیقه یکبار گویی سکته میکنم. خیره میمانم به جایی. مثلِ همین الآن که افتادهام روی تخت و چند دقیقهیی ست که خیره شدهام به سقف. لب و لوچهام غیرارادی آویزان شده. پاهایم را هم نمیتوانم تکان دهم. امّا دستهایم؛ هنوز با دستهایم میتوانم تایپ کنم. وقتی در این حالت نیمههشیار هستم، نمیدانم چرا اینقدر حرّاف میشوم. برای بدنی که وقتی سَرش گرم میشود، بدخلقتر و ساکتتر از هر زمانی میشود، این وضعیّت عجیب است. دوست دارم هِی زر بزنم. خودم نمیخواهم، بدنم میخواهد. مثلن میخواهد بگوید که وقتی داشت میآمد، تویِ تاکسی روایت اَل پاچینو از استادش لی استراسبرگ را میخواند لبش را گزید و به دوردستها نگاه کرد؛ به پنجمتر آنورتر. چه دید؟ مرکز خرید هفتتیر با آن بنای زشت و بدترکیبش. تهِ آن پاراگراف آخر، آنجایی که پاچینو نوشته: «گاهی وقتها که از بازی خسته میشوم، یا وقتی نمیتوانم نقشی را درست بازی کنم، یاد روزهایی میافتم که از شدّتِ ناامیدی میگفتم شاید راه را اشتباه آمدهام و استراسبرگ میگفت: نه اَل؛ الآن به این چیزها فکر نکن. یه روز بازیگرِ خوبی میشی، اَل. سعی کن خودت باشی. اگر خودت باشی همهچیز درست میشود. خودت باش؛ خودِ خودت.» {ماهنامهی «تجربه»، شمارهی دوازدهم، ترجمهی محسن آزرم}
۳- کارلوس فوئنتس، مرحوم کارلوس فوئنتس، داستان کوتاهی دارد به نامِ «مرزِ بلورین» {ترجمهی عبدالله کوثری، منتشر شده در جشننامهی ابوالحسن نجفی، نشر مروارید، چاپ اوّل، ۱۳۹۰}. داستان، داستانِ یک کارگر مکزیکی ست که برای کارِ کوتاهمدّت به واشنگتن رفته. کاری که گیر میآورد شستن شیشهی برجها و آسمانخراشها ست. روزی وقتی او در حال تمیز کردن شیشههای یک آسمانخراش است، آنطرف، در آنطرف شیشه، کارمند زنی در روزِ تعطیل، سرِ کارش آمده است. این دو از پشت شیشه، از پشت مرز بلورین، با هم نوعی رابطهی عاطفی برقرار میکنند. در جایی از داستان زن به مرد مکزیکی اشاره میکند اسمت را روی شیشه بنویس. مرد مکزیکی اسمش را نمینویسد. مینویسد: «Mexican». زن هم اینطرف شیشه، اسمش را مینویسد. امّا هر دو بیآنکه متوجّه شوند، اسمِ یکدیگر را برعکس میبینند و میخوانند. در آخرِ داستان، زن چشمهایش را میبندد، لبش را نزدیکِ شیشه میآورد تا مرد را ببوسد. ثانیهیی بعد وقتی چشمانش را باز میکند، مرد مکزیکی را آنجا نمیبیند.
۲- با چنین حالی آمدم خانه. تکّه کاغذی روی در چسبیده بود. با دستخطّ کجومعوجی رویش نوشته شده بود: «علی ما داریم میریم شمال. مامان گفت خیلی بدی نمیآی. میگه غذا برات گذاشتم تویِ یخچال. برو بخور. یادت نره. خدافس.»
وقتی بدنم آنجور بشود که گفتم، بدیهایی هم دارد. هر چند دقیقه یکبار گویی سکته میکنم. خیره میمانم به جایی. مثلِ همین الآن که افتادهام روی تخت و چند دقیقهیی ست که خیره شدهام به سقف. لب و لوچهام غیرارادی آویزان شده. پاهایم را هم نمیتوانم تکان دهم. امّا دستهایم؛ هنوز با دستهایم میتوانم تایپ کنم. وقتی در این حالت نیمههشیار هستم، نمیدانم چرا اینقدر حرّاف میشوم. برای بدنی که وقتی سَرش گرم میشود، بدخلقتر و ساکتتر از هر زمانی میشود، این وضعیّت عجیب است. دوست دارم هِی زر بزنم. خودم نمیخواهم، بدنم میخواهد. مثلن میخواهد بگوید که وقتی داشت میآمد، تویِ تاکسی روایت اَل پاچینو از استادش لی استراسبرگ را میخواند لبش را گزید و به دوردستها نگاه کرد؛ به پنجمتر آنورتر. چه دید؟ مرکز خرید هفتتیر با آن بنای زشت و بدترکیبش. تهِ آن پاراگراف آخر، آنجایی که پاچینو نوشته: «گاهی وقتها که از بازی خسته میشوم، یا وقتی نمیتوانم نقشی را درست بازی کنم، یاد روزهایی میافتم که از شدّتِ ناامیدی میگفتم شاید راه را اشتباه آمدهام و استراسبرگ میگفت: نه اَل؛ الآن به این چیزها فکر نکن. یه روز بازیگرِ خوبی میشی، اَل. سعی کن خودت باشی. اگر خودت باشی همهچیز درست میشود. خودت باش؛ خودِ خودت.» {ماهنامهی «تجربه»، شمارهی دوازدهم، ترجمهی محسن آزرم}
۳- کارلوس فوئنتس، مرحوم کارلوس فوئنتس، داستان کوتاهی دارد به نامِ «مرزِ بلورین» {ترجمهی عبدالله کوثری، منتشر شده در جشننامهی ابوالحسن نجفی، نشر مروارید، چاپ اوّل، ۱۳۹۰}. داستان، داستانِ یک کارگر مکزیکی ست که برای کارِ کوتاهمدّت به واشنگتن رفته. کاری که گیر میآورد شستن شیشهی برجها و آسمانخراشها ست. روزی وقتی او در حال تمیز کردن شیشههای یک آسمانخراش است، آنطرف، در آنطرف شیشه، کارمند زنی در روزِ تعطیل، سرِ کارش آمده است. این دو از پشت شیشه، از پشت مرز بلورین، با هم نوعی رابطهی عاطفی برقرار میکنند. در جایی از داستان زن به مرد مکزیکی اشاره میکند اسمت را روی شیشه بنویس. مرد مکزیکی اسمش را نمینویسد. مینویسد: «Mexican». زن هم اینطرف شیشه، اسمش را مینویسد. امّا هر دو بیآنکه متوجّه شوند، اسمِ یکدیگر را برعکس میبینند و میخوانند. در آخرِ داستان، زن چشمهایش را میبندد، لبش را نزدیکِ شیشه میآورد تا مرد را ببوسد. ثانیهیی بعد وقتی چشمانش را باز میکند، مرد مکزیکی را آنجا نمیبیند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر