تا چشمش به BMW پارک شده دمِ درِ مجلّه افتاد، پرسید: «اگه هفت میلیارد داشتی چیکار میکردی؟» گفتم: «میذاشتمش توی بانک.» گفت: «جدی؟» گفتم: «نه.» گفت: «نه، واقعاً میپرسم اگه هفت میلیارد چیکار میکردی؟» گفتم: «خب، اگر هفت میلیارد داشتم... آه... یه سینما میزدم.» گفت: «سینما؟ این دیگه چه کار کوفتیه که میکنی.» گفتم: «آره یه سینما. یه سینمای کوچک. یه سینمای یه سالنه. سالنش هم دویست صندلی داشته باشه. نه از این مجتمعها و پردیسهای زشت و بدقواره. که به همهچی میخورن به غیر از سینما.» گفت: «آها.» گفتم: «یه سینمای کوچک. طبقهی بالاش هم یه کتابفروشی با نیمکتهای چوبی همراه با منوی نوشیدنی میزدم.» گفت: «آها.» گفتم: «نوشیدنیها هم تنها نوشیدنیهای گرم. چای و قهوه.» گفت: «آها.» گفتم: «کتابفروشی هم این جوریه که ملّت میآیند و روی نیمکتهای چوبی مینشینند و کتاب میخوانند، حالا اگر دوست داشتند اون کتاب مزخرف میخرند یا نمیخرند. این جوریه. یه ساختمان جمعوجور.» گفت: «آها.» گفتم: «آره. اگر هفت میلیارد داشتم این کار را میکردم.» گفت: «آها.» گفتم: «بیشتر هم فیلمهای خارجی نمایش میدادم.» گفت: «آها.» گفتم: «حالا اگر این وسط فیلم ایرانی خوب هم اکران شد، ما هم نمایش میدیم.» گفت: «آها.» گفتم: «آن مکان را تبدیل به یک پاتوق میکردم. در و دیوارش را پُر از پوستر و تصاویر فیلمها میکردم. توی سالن هم ساندترک فیلمهای بهیادماندنی پخش میکردم.» گفت: «آها.» گفتم: «پاتوقی میشد برای فیلمبینها.» گفت: «خب اگر پاتوق بشه که تعطیلش میکنن.» گفتم: «آره. میبندندش. پاتوق بشه درشو گِل میگیرند؟» گفت: «آره.» گفتم: «باید بری جواب پس بدی.» گفت: «آره.» گفتم: «معلوم نیست تو این وضعیّت کجا میبرنت.» گفت: «آره.» گفتم: «حالا بیا ثابت کن، کار فرهنگی داشتی میکردی.» گفت: «آره.» گفتم: «امّا دوست داشتم و اگر هفت میلیارد داشتم اینکار رو باهاش میکردم. حتّا شده برای چندماه. لذّتاش رو میبردم. بعد میبستنش.» گفت: «آره. لذّتاش میبردی.» گفتم: «آره. نه بابا ولش کن.
پول میذاری بانک، سودشو میگیری. هفت میلیارد بذاری بانک، سرِ بُرج چقدر
بهِت سود میده؟» گفت: «ده میلیون.» گفتم: «کُس نگو.» گفت: «آره.» گفتم:
«بیشتر از اینا سود داره.» گفت: «آره.» گفتم: «من طرحش رو هم کشیدم.» گفت: «طرح چیو؟» گفتم: «طرح سینما را. دقیق. با جزئیّات. حتّا توش چه دکوراسیونی داشته باشه.» گفت: «جدّی؟ نه بابا.» گفتم: «آره. صبر کن.» از توی کیفم دفترچهام را بیرون آوردم. شروع کردم به کشیدین. گفتم: «ببین. خب فرض کن اینجا همان مِلکِ هستش. خب. اِ... این ورودی سینماست. اوّل بگم که رونمای ساختمون میخوام آجر سهسانتی باشه. رنگش هم قهوهیی سوخته. مردم از دو در چوبی وارد سینما میشن. جلوی درها، بیرونش، موکت قرمزرنگ پهن میکنم. سردر سینما هم اینقدر بالا نیست. میآورمش پایینتر. مثلاً تا زمین پنج متری فاصله داشته باشه. دور تا دور سَردَر هم میدادم از این چراغهای کوچک نصب کنن. لامپهایی با نور زرد. توی لابی هم اینور...» سَرَمو بالا آوردم. رفیقم رفته بود. چشمم به BMW پارک شده دمِ در مجلّه افتاد. از خودم پرسیدم: «اگه هفت
میلیارد داشتی چیکار میکردی؟» گفتم: «خب، اگر هفت میلیارد داشتم ... آه
... یه سینما میزدم.» کاغذی را که رویش میکشیدم، از دفترچه کندم و انداختم و دفترچه را توی کیفم گذاشتم و در کیف بستم و راه افتادم سمت خانه. دیدم که باد کاغذ را آرام میبُرد زیر BMW.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر