چیزی که برای تو خیلی باارزشه، میتواند برای دیگری، بیاهمیّت باشد. ریشهی این تفاوتها کجاست؟ طبقه، نسل، آموزش، ایدوئولوژی؟ گذر زمان؟ این زمان است ارزشها را تغییر میدهد؟ چرا لحظهی درک این تفاوت، لحظهی خوبی نیست؟ چرا اینقدر دردناک است؟ چرا غمگینات میکند؟ تغییر کردن خیلی سخت است. مخصوصاً تغییر آنچیزهایی که در خون و پوست و روح تو رفتهاند. بخشی از وجودت شدهاند. بخشی از خیالها و آرزوهایات. کنار گذاشتن آنها دشوار است. و وقتی میبینی تو با بعضی چیزهای دور و برت بیگانهای، نمیفهمیشان، احساس جاماندهگی میکنی. انگار چیزهایی را از دست دادهای. درکشان نمیکنی.
باید یکی باشد که در همان اول آغاز دورافتادهگی بزند زیر گوشَات. بیدارت کند. این سیلی را من خوردم. همان روزی که پدرم دستگاه ویدئو را زیر بغل زد و رفت تا بفروشاش. و من گریهکنان پشت سرش میرفتم. آن سیلی دوای درد نبود. محکم نبود.
بخشی از آن همه خیالها و ارزشها از درون فیلمهایی در تو نفوذ کردهاند که حالا بیرون کشیدن آنها، سخت و دشوار شده است. پینوشتهایت میشود مثلاً «سامورایی». ارجاع میدهی به جاماندهای از جامعه. جامعهای که شتاباش سرسامآور است. ارزشهایش مدام در حال تغییر است امّا او راه خودش را میرود. تا اینکه روزی از پا میافتد. کجا؟ دقیقاً جلوی پای معشوقهاش.
کلاسیکها همیشه جواب میدهند. توی یکی از فیلمهای گدار بود که بندهخدایی این را گفت و رفت. نقشاش هم یادم میآید خیلی کوتاه بود. امامزادهها هم جزو کلاسیکها هستند. آنها هم در همهی زمانها و دورانها میتوانند جوابگویمان باشند. نه برای چیزی گرفتن از آنها، نه، برای اندکی نشستن در کنارشان و همان گوشهای باشند برای اعتراف. من صبحِ امامزاده صالح را هیچگاه ندیده بودم. میخواستم آن لحظهای که آفتاب بیرون میآید، یک روز آنجا باشم. امروز آنجا بودم. و آن لحظه را دیدم. باشکوه بود. شباش زیباست امّا صبحاش هم زیباست. پس میشود همان کلاسیک.
پیاده از تجریش تا خانهام، دقیقاً دو ساعت و سیوچهار دقیقه است. در راه برگشتن مانند هر راه برگشتی، فکرم همهاش در گذشته بود. Mp3 Player به این تِرَک رسید. صدای هیو بود که میگفت: «شصت سال خاطره را پشت سر میگذارم. عجیب است، ذهن آدمی خیلی از چیزهایی را که چند لحظهی قبل اتّفاق افتاده فراموش میکند امّا بعضی از خاطرههای قدیمی را روشن و واضح نگه میدارد، خاطرهی مردان و زنانی که خیلی سال پیش مُردهاند. چون دور و اطراف زمانی که سپری شده حصار و پرچینی نیست، میتوانی به گذشته برگردی و هر چه دوست داری از آن برداری، به شرط آن که بتوانی آن را به خاطر آوری.»
چیزهای کوچک بیاهمیّت؟ و از این چیزهای کوچک بیاهمیّت، یکی هم کفش آبی با بندهای قرمز کَتی بود. زمانی که مادرش کریستینا، هر بار آنها را میدید، با چشمانی اشکآلود آنها را نوازش میکرد.
باید یکی باشد که در همان اول آغاز دورافتادهگی بزند زیر گوشَات. بیدارت کند. این سیلی را من خوردم. همان روزی که پدرم دستگاه ویدئو را زیر بغل زد و رفت تا بفروشاش. و من گریهکنان پشت سرش میرفتم. آن سیلی دوای درد نبود. محکم نبود.
بخشی از آن همه خیالها و ارزشها از درون فیلمهایی در تو نفوذ کردهاند که حالا بیرون کشیدن آنها، سخت و دشوار شده است. پینوشتهایت میشود مثلاً «سامورایی». ارجاع میدهی به جاماندهای از جامعه. جامعهای که شتاباش سرسامآور است. ارزشهایش مدام در حال تغییر است امّا او راه خودش را میرود. تا اینکه روزی از پا میافتد. کجا؟ دقیقاً جلوی پای معشوقهاش.
کلاسیکها همیشه جواب میدهند. توی یکی از فیلمهای گدار بود که بندهخدایی این را گفت و رفت. نقشاش هم یادم میآید خیلی کوتاه بود. امامزادهها هم جزو کلاسیکها هستند. آنها هم در همهی زمانها و دورانها میتوانند جوابگویمان باشند. نه برای چیزی گرفتن از آنها، نه، برای اندکی نشستن در کنارشان و همان گوشهای باشند برای اعتراف. من صبحِ امامزاده صالح را هیچگاه ندیده بودم. میخواستم آن لحظهای که آفتاب بیرون میآید، یک روز آنجا باشم. امروز آنجا بودم. و آن لحظه را دیدم. باشکوه بود. شباش زیباست امّا صبحاش هم زیباست. پس میشود همان کلاسیک.
پیاده از تجریش تا خانهام، دقیقاً دو ساعت و سیوچهار دقیقه است. در راه برگشتن مانند هر راه برگشتی، فکرم همهاش در گذشته بود. Mp3 Player به این تِرَک رسید. صدای هیو بود که میگفت: «شصت سال خاطره را پشت سر میگذارم. عجیب است، ذهن آدمی خیلی از چیزهایی را که چند لحظهی قبل اتّفاق افتاده فراموش میکند امّا بعضی از خاطرههای قدیمی را روشن و واضح نگه میدارد، خاطرهی مردان و زنانی که خیلی سال پیش مُردهاند. چون دور و اطراف زمانی که سپری شده حصار و پرچینی نیست، میتوانی به گذشته برگردی و هر چه دوست داری از آن برداری، به شرط آن که بتوانی آن را به خاطر آوری.»
چیزهای کوچک بیاهمیّت؟ و از این چیزهای کوچک بیاهمیّت، یکی هم کفش آبی با بندهای قرمز کَتی بود. زمانی که مادرش کریستینا، هر بار آنها را میدید، با چشمانی اشکآلود آنها را نوازش میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر